𝐕𝐢𝐨𝐥𝐞𝐭 𝐟𝐨𝐫 𝐑𝐨𝐬𝐞𝐬 𝐛𝐲 𝐋𝐚𝐧𝐚 𝐃𝐞𝐥 𝐑𝐞𝐲
_از این بدتر نمیشد.
نت: اینقدر غر نزن استیو.
_چطور چنین چیزی رو پیشبینی نکرده بودیم؟
نت: چطور چنین چیزی رو باید پیشبینی میکردیم؟!
قضیه اینه: من و نت و استیو توی یه کلبه چوبی قدیمی کوچیک گیر افتادیم.
وسط ماموریت بودیم که یهو، خب چطور بگم، درواقع یه سری بلاهای طبیعی اتفاق افتاد. طوفان شدیدی ایجاد شد جوری که چند تا از درخت ها رو از جا کنده بود. همزمان، بارون شدت گرفت و هممون پراکنده شدیم و خب اینجا، امن ترین جایی بود که میتونستیم پیدا کنیم.
_بقیه چی میشن؟ تمام راه های ارتباطیمون قطع شده. فیوری، بروس، کلینت..
نت: محض رضای خدا یه دقیقه دهنت رو ببند استیو! اونا خوبن خب؟ مثل ما یه جایی برای خودشون پیدا کردن.
امیدوارم همینطور باشه. اما مطمئنم این تنها چیزی نیست که اون رو بهم ریخته.
اینکه مجبور شده با من اینجا باشه، آره این همون چیزیه که پیشبینیش نکرده بود.
+غذا رو چیکار کنیم؟
_تو این موقعیت به فکر غذایی؟!
چشم هاش رو میچرخونه و بلند میشه و کنار ناتاشا میایسته.
بشکن میزنم:
"بالاخره باهام حرف زد! دیدی نت؟! باهام حرف زد!"سرش رو توی دست هاش میگیره:
"حاضر بودم توی اون طوفان لعنتی گیر بیفتم ولی با شماها اینجا نباشم."+هنوز هم دیر نشده.
نت: خیلی خنده دار بود.
چشم هام رو براش ریز میکنم:
"ولی من جدی بودم رومانوف."نت: باشه.
ببینین، من واقعا خستم. و از اونجایی که تا طوفان قطع نشه هیچ کاری ازمون برنمیاد، بهتره بریم بخوابیم. اتاق برای شما، منم روی این مبل میخوا.._نه!
وایسا ببینم. استیو داره با ناتاشا مخالفت میکنه؟! این یکی از غیر منتظره ترین اتفاقاتی بود که میتونست بیفته!
نت: یعنی چی که نه؟!
لحنش اونقدر قاطع و محکمه که اجازه حرف زدن رو به استیو نمیده، و اگه بخوام با خودم روراست باشم، واقعا ازش ممنونم.
همونطور که پتو رو میکشه رو سرش میگه:
"یه امشب رو مسخره بازی درنیارین لطفا. بعدش میتونین هرچه قدر خواستین بزنین توی سر و کله هم."با لحن کش داری میگم:
"من که با کسی مشکلی ندار.."نت: خفه شو تونی. میخوام بخوابم فهمیدی؟!
ناتاشا وقتی عصبانی بشه به طرز وحشتناکی وحشتناک میشه.
ساکت میشم و میرم توی اتاق.
استیو هم بعد از من میاد و در رو میبنده.
به دیوار تکیه میده و بهم خیره میشه.+میدونی من مثلا شوهرتم.
منظورم اینه که، بیخیال استیو! من میدونم همه این چیزها برامون زیاد بودن ولی خودت هم میدونی که من همه تلاشم رو کردم تا...نمیذاره حرفم رو تموم کنم و به طرز وحشیانه ای میاد سمتم و لب هاش رو روی لب هام میذاره.
دستم میره سمت کمربند شلوارش و اونم همین کار رو میکنه. بلوزم رو درمیاره و روم خیمه میزنه، زیر لب ناله میکنم:
" استیو..بس کن.."
ولی دلم نمیخواد بس کنه.
میفتیم روی تخت.
اما انگار اون بیشتر میخواد. مثل من.بهم میپیچیم. ستاره ها توی سرم میچرخن. راحت تر از هروقت دیگه ای نفس میکشم.
زیر گوشم زمزمه میکنه:
"دیگه مهم نیست چی شده تونی..مهم اینه که همه تو مال منه. به زمان نیاز داشتم تا بفهمم که همه من هم مال توعه، همه من."
YOU ARE READING
Alright Aphrodite [Completed]
Fanfictionچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.