6

1.3K 377 166
                                    

خمیازه ی بلندی کشید و ساعتش رو چک کرد. ساعت یازده و نیم صبح بود و اونها داخل ساختمان خالی ای که قرار بود در چند ماه آینده یکی از شعبه های رستورانشون باشه ایستاده بودن. چانیول در حال بررسی کردن رنگ های خریداری شده و ابزار مورد نیازش بود. چند کارگر برای کمک بهش اومده و منتظر بودن تا بهشون بگه چیکار کنن.

ظاهرا تنها فرد اضافی اونجا بکهیون بود. بدون اینکه کسی کاری به کارش داشته باشه یا بخواد حرکت خاصی بزنه یه گوشه نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد.

بعد از چند دقیقه توضیحات چانیول به بقیه تموم شد و هرکس سراغ کار خودش رفت. بعضیا برای باز کردن سطلهای رنگ به حیاط پشتی رفتن و بقیه هم برای خرید یه سری وسیله که لازم داشتن بیرون رفتن.

+ به نظرم کارمون خیلی زودتر از سه ماه تموم میشه. آقای بیون بهم نگفته بود برای کمک بهم چند نفر رو میفرسته.

بک سرش رو بلند کرد و پرسید:

_ این آدما رو بابام فرستاده؟

+ نه برادرت برام فرستاده. صبح باهام تماس گرفت و گفت چند نفر برای کمک بهم میان. فکر میکردم دو نفر باشن ولی پنج نفر فرستاده. مین هیون شی واقعا انسان محترمیه.

قیافه‌ی بک به پوکرترین حالت ممکن در اومد. بعد از چند ثانیه پوزخند زد و دستی به موهاش کشید. میدونست چرا برادرش اون کار رو کرده. میخواست هرچه زودتر کارشون تو بوسان تموم شه و برگردن سئول تا بتونه بیشتر از قبل تحت فشار قرارش بده.

_ اتفاقا به نظر من کارش خیلی احمقانه و غیر حرفه ای بوده.

با حرص گفت و باعث شد ابروهای چانیول از تعجب بالا بره.

+ غیر حرفه ای بوده؟ چطور؟

_ کنترل کردن و رسیدگی به پنج نفر اصلا کار آسونی نیست. ممکنه تمرکزت روی کارت رو از دست بدی و بعدش دیوار رستورانمو به گند بکشی.

چان به دیوار خالی مقابلش نگاه کرد و با اطمینان گفت:

+ چنین اتفاقی نمیوفته نگران نباش. قبلا هم گفتم... من کارم خوبه.

_ فقط کار تو که مهم نیست. کار اونا هم باید خوب باشه.

چان با لبخند جواب داد.

+ با وجود نظارت تو مطمئنم همه چیز خوب پیش میره. بیا فقط نسبت به آینده خوش بین باشیم.

نیشخندی به پسر مقابلش زد و گفت:

_ لطفا... بهت اطمینان میدم هیچ آدمی رو پیدا نمیکنی که مثل من نسبت به آینده خوش بین باشه.

بلافاصله بعد از زدن این حرف عطسه کرد و با عصبانیت به زبان فرانسوی گفت:

"ریدم تو این زندگی کوفتی"

چان که متوجه نشد اون چی گفته پرسید:

+ حالت خوبه؟

_ لعنت... سرما خوردم.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now