65

1.3K 319 318
                                    

یک ساعت بعد از رسیدن لی به بیمارستان آقای بیون ترخیص شد و همه با هم به خونه برگشتن. مرد مسن سعی میکرد با خنده و شوخی به بقیه نشون بده حالش بهتره و مدام از تصمیم فوق العاده‌ای که برای آینده‌ی رستوران گرفته بود تعریف میکرد اما خیلی موفق نبود.

تمام مدت بکهیون در سکوت با یک لبخند مصنوعی همراهیش کرد و حین خروج از بیمارستان سعی میکرد پدرش رو از بین خبرنگارهایی که به تازگی رسیده بودن رد کنه تا به ماشین برسن. در مسیر برگشت هیچ حرفی نزد و فقط زمانیکه به مرد مسن کمک کرد توی اتاق خودش روی تخت دراز بکشه برای چند ثانیه تو چشمهاش خیره شد و بعد از نوازش سرش و بوسیدن پیشانیش از اتاق بیرون اومد. دور آقای بیون بخاطر حضور سولیون و پسرک نگرانش شلوغ بود و متوجه تغییر رفتار بک نشد ولی این چیزی نبود که از چشم لی دور بمونه.

بعد از اینکه از اتاق آقای بیون بیرون اومدن دید که بک بدون نگاه کردن بهش یا حتی کوچکترین تلاشی برای شروع مکالمه سمت اتاق خودش رفت و در رو باز کرد. وقتی دنبالش رفت و در رو به آرومی بست دید کنار پنجره ایستاده و یک نخ سیگار از پاکت بیرون میکشید.

+ هوووف... واقعا خوش شانس بودیم که مشکل بزرگی پیش نیومد. الان دیگه میتونی مطمئن باشی که قرار نیست با میجو ازدواج کنی.

بک واکنشی به حرفش نشون نداد و سیگارش رو روشن کرد. یک قدم بهش نزدیک شد و گفت:

+ این خیلی خوبه مگه نه؟ دیگه مین هیون نمیتونه تو کارت دخالت کنه و از شرش خلاص شدی.

بک باز هم واکنشی به حرفش نشون نداد. انگار که اصلا صداش رو نمیشنید و حضورش رو حس نمیکرد. ممکن بود بخاطر اینکه بار آخر باهاش تند صحبت کرد از دستش دلخور باشه. با گامهای بلند سمتش رفت و کنارش ایستاد. دست روی شونه‌ش گذاشت و گفت:

+ دیگه تموم شد بک. حالا میتونی با خیال راحت به زندگیت برسی. جونگین هم بقیه‌ی کارها رو انجام میده و کسی نمیتونه مجبورت کنه از این کشور بری.

باز هم هیچ واکنشی از طرف پسر کنارش دریافت نکرد. شاید باید از روش دیگه‌ای برای جلب توجهش استفاده میکرد. گوشه‌ی لبهاش کمی بالا رفت و گفت:

+ وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم چانیول جلوی در منتظره. بهم گفت ازش خواستی برگرده خونه ولی چون نگرانت بود اونجا موند. شاید متوجه نشدی ولی حتی در مسیر برگشت هم اون دنبالمون اومد. برام جالبه که بدونم دقیقا کدوم وجهه‌ی تو باعث شده اون پسر تا این حد ازت خوشش بی...

_ چیزی که تو ازش شکایت میکنی و بهش مشکوکی دقیقا کارهاییه که خانواده های معمولی با هم انجام میدن. حتی من هم با پدرم تمام این کارها رو انجام دادم. این چیزی بود که بهم گفتی مگه نه؟

بک پوک محکمی به سیگارش زد و نگاهش رو به لی داد. رد لبخند کم کم از روی لبهاش پاک میشد.

_ تو تمام این کارها رو قبل از مرگ پدرت باهاش انجام دادی چون میدونستی دیگه چنین موقعیتی پیش نمیاد. برای همین بهم گفتی عقلم رو از دست دادم و نمیفهمم...

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now