3

1.5K 430 73
                                    

تو خواب عمیق بود که با صدای زنگ گوشیش یکی از پلکهاش رو باز کرد. دیشب تا نزدیکای صبح بیدار مونده و داشت روی طرح جدیدش کار میکرد برای همین نزدیکای صبح خوابش برد و الان قطعا تو دلش داشت کسی که باهاش تماس گرفته بود رو به فحش میکشید. روی تختش نشست و گوشی رو از روی پاتختیش برداشت.

خمیازه ای کشید و تماس رو برقرار کرد.

+ بله بفرمایید...

صدای زن غریبه ای از سمت دیگه اومد.

_ سلام وقت بخیر. پارک چانیول شی؟

+ سلام خودم هستم بفرمایید.

_ من از بخش اداری رستوران لی لا تماس میگیرم. بابت نمونه کارهایی که برامون ایمیل کرده بودین.

چشمهاش تا آخرین حد گرد شد و از تخت پرید پایین. دستی به موهاش کشید و گفت:

+ بله بله... بفرمایید.

_ هیئت مدیره طی بررسی هایی که داشتن طرح های شما رو پسندیدن و تمایل دارن در صورتی که وقت داشته باشین به صورت حضوری باهاتون جلسه داشته باشن.

+ طرح های من... انتخاب شدن؟

باورش نمیشد. اینکه باهاش تماس گرفته بودن یعنی طرحش رو پذیرفته بودن مگه نه؟ در غیر این صورت فقط میتونستن بهش پیام بدن و نتیجه رو بهش بگن.

_ بله. اگه برای امروز وقت داشته باشین میتونین...

اونقدر هیجانزده و هول شده بود که نذاشت حرفهای اون زن بیچاره تموم شه وفورا گفت:

+ بله میتونم. چه زمانی باید بیام؟

خانم پشت خط که مشخص بود کمی جاخورده و تو صداش رگه هایی از خنده به چشم میخورد گفت:

_ میتونین تا دو ساعت دیگه اینجا باشین؟

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. تازه ساعت هشت صبح بود.

+ بله حتما. من تا دو ساعت دیگه میبینمتون...

بعد هم زن آدرس رو بهش داد و تماس رو قطع کرد. باورش نمیشد روزش رو با اون خبر فوق العاده خوب شروع کرده. همکاری با رستوران لی لا؟ دیدن بیون جون وو بزرگ؟ این قطعا یه موقعیت خیلی خیلی بزرگ براش بود.

************

دوش گرفته و حسابی به خودش رسیده بود. برای اینکه تو اولین برخورد رسمی به نظر بیاد کت و شلوار طوسیش رو پوشید و تا جایی که میتونست دست و دلبازانه به خودش عطر زد. موهاش رو بالا داد و کراواتش رو دور گردنش بست.

دروغ بود اگه بگه برای دیدن آقای بیون هیجان نداره. هم خودش و هم پسر بزرگش مین هیون... اونها افراد شناخته شده و به شدت محبوبی بودن. از نزدیک ملاقات کردنشون قطعا افتخار بزرگی بود که نصیب هر کسی نمیشد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now