چان به همراه لی تو پیاده رو قدم میزد و اطراف رو نگاه میکرد. از اون شهر خوشش اومده بود. مردم بیخیال و جالبی داشت.
_ خب تقریبا همهی کارها انجام شده. رستوران رو رزرو کردم و اون هدیه ای که منتظرش بودی هم پیشمه. اون رو تو خونه میذارم و وقتی رفتین اونجا میتونین پیداش کنین.
با لبخند سر تکون داد و تشکر کرد. روزی که حقوقش رو از رستوران دریافت کرد با لی تماس گرفت و برنامه ای که داشت رو براش توضیح داد. خوش شانس بود که اون پسر قبول کرد کمکش کنه و بدون اینکه چیزی به بک بگه به پاریس بیاد تا کمکش کنه.
لی با نیشخند گفت:_ میتونم قیافهی بهت زدهی بک وقتی میفهمه این سفر تنها هدیه ی کریسمسش نبوده رو تصور کنم. مطمئنم حتی تصور هم نمیکرده که تو چی براش گرفتی.
میدونست که بک خوشحال میشه. مدتها بهش فکر کرده بود و به نظرش این بهترین هدیه برای بکهیون شیرینی بود که همیشه میترسید عزیزانش ترکش کنن و تنها بمونه.
_ صادقانه بخوام بگم روزی که بک درمورد تو بهم گفت حتی یک درصد هم فکر نمیکردم تا این حد پیش برین و انقدر بهم اهمیت بدین. تو اولین نفری هستی که بک اینطوری بهش وابسته و علاقمند شده. راستش رو بخوای یکم بهت حسودیم میشه. بک الان تو رو حتی از من هم بیشتر دوست داره.
به حرفش خندید و گفت:
+ باید روزی که بک اون حرف رو بهت زد بهم هشدار میدادی. من نمیدونستم اون پسر تا این حد خطرناکه.
با همدیگه شوخی میکردن و میخندیدن که چشم لی به یه کتابفروشی کوچک افتاد و بهش اشاره کرد._ اوه بیا یه لحظه بریم اونجا. یادم اومد باید یه کتاب بگیرم.
با هم وارد کتابفروشی شدن و لی به زبان فرانسوی به مرد مسنی که پشت دخل وایساده بود صحبت کرد.
_ یه لحظه اینجا صبر کن الان برمیگردم.
وقتی ازش فاصله گرفت چان یک گوشه وایساد و اطراف رو نگاه کرد. کتابفروشی قدیمی و کوچیک اما بامزه ای به نظر میرسید. گوشه ی کتابخونه پله میخورد و به طبقه ی بالا راه داشت. بوی جالبی تو فضا میپیچید و آرامش بخش بود.
به کتابهای روی قفسه ها نگاه میکرد که صدای بلند مرد فروشنده که کشی رو صدا میزد به گوشش خورد و نگاهش رو بهش داد.
_ بکی.... بکی....
اون مرد چند ثانیه منتظر موند و وقتی صدایی نشنید با خنده سر تکون داد و به زبان انگلیسی بهش گفت:_ پسری که پیشمه گاهی سر به هوا میشه. مدام هندزفری میذاره و یه وویس قدیمی رو گوش میده برای همین متوجه نمیشه برامون مشتری اومده. شما دنبال کتاب خاصی هستین؟
دستهاش رو تو هواتکون داد و گفت:
+ نه من منتظر دوستمم.
مرد از پشت دخل بیرون اومد و کنارش ایستاد. پیرمرد بامزه ای به نظر میرسید. قشنگ هم انگلیسی حرف میزد.
YOU ARE READING
The portraitist [Completed]
Fanfictionصورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو ********************************************* خلاصه: یک پسر خوش گذرون، بدنام، بی ادب و بیخیال و یک پسر مهربون، با ادب، منظم و خوش اخلاق بکهیون بیخیال و خوشگذرون به درخوا...