جیون روی پای بک خوابیده و سرش رو روی شونهاش گذاشته بود. بک از پنجرهی ماشین به بیرون نگاه میکرد و اخم کرده بود. چان حدس میزد الان درحال سرزنش کردن خودش برای اتفاقیه که کمی پیش تو کارگاه افتاد و حتما فکر میکنه خیلی ضعیف درمقابل اون برخورد کرده.
واقعا هم همینطور بود. بک مدام به خودش تشر میزد که برای چی بخاطر موجود احمق و بی ارزشی مثل مین هیون باید اونقدر دیوونه بازی دربیاره و قابل ترحم به نظر برسه. اون دیگه یه بچهی تنها و احمق نبود که بخواد به برادرش اعتماد کنه و بعد از هربار ناامید شدن برای برنگشتن مادرش اشک بریزه.
در حال فحش دادن به خودش بود که صدای چانیول رو شنید.
+ من گاهی وقتها خیلی دوست دارم گریه کنم. حس میکنم اینکه بتونی احساساتت رو بروز بدی خیلی خوبه و به آدم کمک میکنه کمی سبک شه.
بک جوابی نداد و فقط هوم کرد. چان بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:
+ شبهای اولی که از خانوادم جدا شدم شبها گریه میکردم. اون زمان کیونگسو کنارم بود و دلداریم میداد ولی از یه جایی به بعد بخاطر اینکه اون رو ناراحت نکنم جلوش اشک نمیریختم و شبها قبل از خواب... بالشم از اشکهام خیس میشد. اون زمان دوری از خانواده برام سخت ترین کار روی زمین بود و راهی به جز کنار اومدن باهاش نداشتم.
بک نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ احمق بودی. هیچ وقت نباید بخاطر رفتن افرادی که دوست نداشتن تو زندگیت باشن اشک بریزی. اینطوری فقط یه بازندهی بدبخت میشی و بقیه با ترحم نگاهت میکنن
+ شاید اونا دوست نداشتن باشن ولی من دوستشون داشتم. در اصل اشکهایی که من میریختم به خاطر احساسات خودم بود. برای من دور شدن از افردای که خیلی دوستشون دارم سخته و همیشه بخاطرش گریه میکنم. این ربطی به بزرگ و پسر بودنم نداره. گریه کردن اشکالی نداره.
بک حس میکرد عمدا اون حرفها رو میزنه تا اون کمتر احساس حقارت و بدبدختی کنه در صورتی که چانیول کاملا صادقانه حرف میزد.
بک پوزخند زد و گفت:_ با این اوصاف اگه روزی برسه که سوجین با یکی دیگه اوکی شه و بخواد با یه بدبخت دیگه به جز تو ازدواج کنه قراره خون گریه کنی نه؟
لبخندی روی لبهای چانیول شکل گرفت و در حالی که حواسش به مسیر روبروش بود هومی کرد و گفت:
+ خب مطمئنا تو هم اگه ببینی کسی که دوستش داری با یکی دیگه اوکی میشه اشک میریزی.
بک با قیافهی پوکر به اون پسر بیشعور نگاه کرد. الان گفت سوجین رو دوست داره و اگه اون با کسی دیکه دوست شه ناراحت میشه؟
دندونهاش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ برای من هیچ زمان چنین چیزی پیش نیومده و پیش نمیاد. همیشه این بقیه هستن که خودشون رو میکشن تا باهام باشن... بقیه برای من اشک میریزن نه من برای کسی.
YOU ARE READING
The portraitist [Completed]
Fanfictionصورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو ********************************************* خلاصه: یک پسر خوش گذرون، بدنام، بی ادب و بیخیال و یک پسر مهربون، با ادب، منظم و خوش اخلاق بکهیون بیخیال و خوشگذرون به درخوا...