41

1.4K 343 190
                                    

چان هیچی از اتفاقاتی که تو اتاق فرار براشون افتاد نفهمید. نه میدونست داستان چیه و نه متوجه شد چه کسی معما رو حل کرد و کل بازی چقدر طول کشید. تنها چیزی که میدونست این بود که وقتی از اتاق بیرون اومدن و استفهای اونجا بهشون تبریک گفتن اطراف رو نگاه کرد و هنوز اثری از بکهیون و مین هیون نبود.

تا ده دقیقه‌ی بعد منتظر موندن و باز هم خبری از اون دو نفر نشد. سوجین باهاش حرف میزد و درمورد رستورانهایی که میتونستن برای صرف شام برن میگفت ولی اون نمیتونست روی حرفهاش تمرکز کنه و با نگاه کردن به چهره‌ی نگران آقای بیون بیشتر از قبل نگران میشد.

به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و ساعت گوشیش رو چک میکرد که با دیدن نوتیف پیام یشینگ ابروهاش بالا رفت و وارد صفحه‌ی چتش با اون شد.

× سعی کن سر همه رو گرم کنی و فعلا خونه نیاین. هر وقت کارم تموم شد خودم بهت پیام میدم.

براش نوشت:

+ چرا؟ مگه مشکلی هست؟

× بعدا برات میگم. فعلا فقط سرشون رو گرم کن لطفا.

خواست پیام دیگه‌ای براش بفرسته که با شنیدن صدای آژیر سالن و یک صدای از پیش ضبط شده که هشدار رعایت فاصله از همدیگه رو میداد چشمهاش گرد شد و از دیوار فاصله گرفت.

آقای بیون از استفهای اونجا پرسید چه اتفاقی افتاده و یکی از اونا جواب داد که گاهی درمورد سناریوهای ترسناک افراد از شدت ترس با کسانی که تلاش میکنن بترسوننشون درگیر میشن و اما اون میدونست بک از اینطور چیزهایی نمیترسه و امکان نداره باهاشون درگیر شه. اگه این آژیر و هشدار بخاطر درگیری به صدا در اومده بود میتونست حدس بزنه اون داخل چه اتفاقی افتاده.

بعد از چند دقیقه بالاخره در خروجی اون سمت از سالن باز شد و مین هیون با صورت زخمی و لباسهای بهم ریخته و خاک گرفته بیرون اومد. همه سمتش هجوم بردن و هر کس با نگرانی چیزی میپرسید ولی اون بدون اینکه به هیچکدومشون جواب بده با دست خونه گوشه‌ی لبش رو پاک کرد و سمت خروجی رفت. منتظر بود بک هم بعد از اون از در خارج بشه ولی این اتفاق نیوفتاد.

به بقیه نگاه کرد و ظاهرا به جز خودش کسی متوجه نبود بک نشده بود.

+ پس بک چی؟ اون چرا بیرون نمیاد؟

با صدای بلند پرسید و ظاهرا هیچ کس به سوالش اهمیت نداد. حالا همه نگران مین هیون شده بودن.

اجازه نداشتن بدون گرفتن بلیط وارد سالن بشن ولی  اون بی توجه به این موضوع از کنار یکی از نگهبانها گذشت و با عجله داخل دوید. نگهبان پشت سرش داخل شد و بهش هشدار میداد که هر چه سریعتر از اونجا بیرون بره ولی اون با نگاه انداختن به اطراف و  دیدن یک آسانسور بزرگ درست وسط سالن نفس تو سینه‌اش حبس شد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now