72

961 291 221
                                    

ساعت هشت صبح بکهیون روی صندلی انتظار نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد. چانیول و لی کنارش بودن و از حرکت پاهاشون میتونست استرسشون رو بفهمه. حقیقت این بود که خودش هم استرس داشت و حالا تمامی احتمالات از مقابل چشم هاش رد میشد.

میدونست بقیه هم به ا حتمالات مختلف فکر میکنن و میتونست نگرانی رو توی چشم های پدرش ببینه. برخلاف اونها مین هیون با آرامش سمت دیگه ی سالن نشسته بود و ساعتش رو چک میکرد. حتما زیادی به خودش و نتیجه ی دادگاه مطمئن بود.

ممکن بود موفق نشن مگه نه؟ امکان داشت جونگین نتونه بیگناهیش رو اثبات کنه و بعدش باید از این کشور میرفت. رستورانها به مین هیون میرسید و دوباره موفق میشد اون رو از اینجا بیرون بندازه.
با نفرت به مردی که در سمت دیگه ی راهرو روی صندلی نشسته بود خیره نگاه میکرد که دست گرمی روی دستش قرار گرفت. سرش رو چرخوند و با دیدن چانیول بهش لبخند زد.
چانیول دستش رو فشار داد و با ملایمت پرسید:

+ حالت خوبه؟

فورا سر تکون داد و به در بسته ی مقابلش خیره شد.

+ دستت سرده.

_ چون اینجا سرده.

از شدت استرس دندونهاش به هم میخورد و صداش میلرزید. لبخند چانیول عمیق تر شد و دستش رو بیشتر فشار داد.

+ میدونی که عیبی نداره اگر بترسی عزیز من.

_ من نترسیدم. فقط میخوام همه چیز تموم شه و برم دستشویی تا بتونم بالا بیارم.

با صداقت گفت و لبخند زد.

+ اتفاقی نمیوفته عزیزم. همه چیز اونطوری که ما میخوایم پیش میره.

هوم کرد و با پوزخند گفت:

_ درسته. همه چیز به نفع ماست. فقط طرف مقابلمون آشغالی مثل مین هیونه که یه مشت مدرک قوی و ظاهرا درست ازم داره و دادستانی که قراره به شکایتم رسیدگی کنه کیم یوهانه و اون دو نفر دستشون با همدیگه تو یه کاسه اس. اگر جونگین موفق نشه ازم دفاع کنه باید بار و بندیلمو جمع کنم و برای همیشه از اینجا برم. رستورانها به اون عوضی میرسه و دوباره... دوباره موفق میشه من رو زمین بزنه.

+ نمیتونه این کار رو بکنه. اتفاق بدی اونجا برات نمیوفته.

سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو روی هم فشار داد.

_ نمیتونیم مطمئن باشیم.

+ درسته نمیتونیم مطمئن باشیم ولی امیدوار چرا.

چانیول به مین هیون که با نیشخند نگاهشون میکرد خیره شد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

+ تو دادگاه همه چیز خیلی خوب پیش میره. حتی اگر این اتفاق هم نیوفتاد و مین هیون برنده شد ما چیزی رو از دست نمیدیم. بعدش وسایلمون رو جمع میکنیم و با هم از اینجا میریم. قبلا خودت گفته بودی اگر شرایط اونطوری که دوست داشتی پیش نرفت از اینجا میری و من رو هم با خودت میبری.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now