احساس گرمای خیلی شدیدی میکرد طوری که مطمئن بود تمام بدنش داغ کرده و هر لحظه امکان داره تبخیر شه. سعی کرد تکون بخوره و به قسمت خنک تری بره ولی انگار که بسته بودنش و حتی امکان تکون خوردن هم نداشت.
چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد موهای نقرهای بکهیون بود که تا زیر بینیش اومده بودن و حالا که هوشیارتر شده بود میتونست بوی عطرشون رو حس کنه.
بک بهش چسبیده و اونو مثل عروسکش بغل کرده بود. اونقدر محکم اونو تو آغوشش نگه داشته بود که چان حس میکرد کمرش هم حتی درد گرفته. مگه اون پسر چقدر زور داشت؟
بکهیون به اون چسبیده و سرش رو روی سینهی برهنهی چان گذاشته بود. دستش دور کمر چان حلقه شده بود و هیچ جوره اجازه نمیداد از جاش تکون بخوره. دستش رو بالا آورد و روی بازوی بک گذاشت تا کمی از خودش دورش کنه ولی بک تکون خورد و حتی بیشتر از قبل بهش چسبید. دهنش رو باز کرد و چیزی گفت که چان متوجه نشد.
مگه همه تو خواب بدنشون شل نمیشد و راحت دراز نمیکشیدن؟ پس چرا اون پسر انقدر عضلاتش رو منقبض کرده بود؟ همه چیز رو به راه بود؟
دستش رو روی بازوی بک گذاشت و خیلی آروم صداش کرد.+ بکهیون... بک حالت خوبه؟
بک جوابی بهش نداد و اون سعی کرد تو جاش کمی غلت بزنه تا حداقل بتونه نفس بکشه. حالا به پهلو و سمت بک دراز شده بود. بک هنوز هم سرش رو به سینه ی اون چسبونده و میترسید نتونه نفس بکشه.
+ بک حالت خوبه؟ میشه یه لحظه بیدار شی؟
بک باز هم خرخر کرد اما بیدار نشد.
چانیول به شدت معذب بود. ساعت روی دیوار عدد شش و نیم صبح رو نشون میداد و این یعنی بیرون از اتاق کسی قرار نبود سر و صدا راه بندازه تا حداقل باعث شه بک کمی هوشیار تر شه.اگه اون پسر بیدار میشد قطعا چانیول رو مقصر اون حجم از نزدیکی میدونست و چان میخواست از همون لحظه همه چیز رو مشخص کنه.
تا چند دقیقهی بعد همچنان در حال تلاش برای جدا شدن از اون پسر بود اما بعد از چند دقیقه خودش خسته شد. بک نمیخواست ازش جدا شه. با تلاشهای اون حالا حتی بیشتر هم بهش چسبیده بود و اونقدر به لبهی تخت نزدیک شده بودن که ممکن بود پرت شه روی زمین.
+ بک... میشه لطفا...
حرفش رو نصفه رها کرد چون بک گونهاش رو روی سینهاش چسبوند و باعث شد چشماش از شدت تعجب گرد شه. چقدر گونهاش نرم بود...
دستش خود به خود روی کمر بک افتاد و روی تخت بدون جا به جا شدن ثابت موند. گونهی گرمش که با پوست بدن اون تماس داشت دمای بدنش رو بالاتر برده بود. بک تب داشت؟ بخاطر همین انقدر داغ بود؟ اون همه سفت گرفتن بدنش بخاطر درد داشتن بود؟
YOU ARE READING
The portraitist [Completed]
Fanfictionصورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو ********************************************* خلاصه: یک پسر خوش گذرون، بدنام، بی ادب و بیخیال و یک پسر مهربون، با ادب، منظم و خوش اخلاق بکهیون بیخیال و خوشگذرون به درخوا...