60

1.4K 300 344
                                    

فردای اون شب بک به سئول برگشت و با اینکه تمام طول پرواز برای جدا شدن از چان و اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته ناراحت بود اما حس میکرد این بار یک چیزی فرق کرده چون به جای آقای سو این پدرش بود که تو فرودگاه انتظار برگشتنش رو میکشید و وقتی سمتش اومد محکم در آغوش کشیدش و با لحنی که بک اولین بار بود ازش میشنید گفت:

+ خوش اومدی پسرم. خیلی دلتنگت بودم.

اون روز پدرش خودش اون رو به خونه رسوند و بدون اینکه چیزی بگه کمکش کرد تا وسایلش رو بالا ببره. اون درحال باز کردن چمدونش بود و فکر میکرد پدرش تنهاش میذاره اما این اتفاق نیوفتاد و وقتی از اتاقش بیرون اومد دید مرد مسن آستین های پیرهنش رو بالا زده و تو آشپزخونه‌اش دور خودش میچرخید. بدون اینکه چیزی بگه وارد آشپزخونه شد و تو خورد کردن سبزیجات به پدرش کمک کرد.

+ کاملا مطمئنم وقتهایی که مادرت این غذا رو درست میکرد ازش لذت میبردی و دوستش داشتی مگه نه؟

از بین تمام حرفهایی که اون روز حین درست کردن و خوردن غذا با پدرش زد این تنها چیزی بود که تو ذهنش موند و تا شب بهش فکر میکرد. مرد مسن واقعا عجیب شده بود. براش غذا درست کرد و بعد از اینکه با شوخی و خنده نهارشون رو در کنار هم خوردن درمورد مهمانی پیش رو براش گفت. میگفت همه چیز عالی پیش میره چیزی که ازش میترسه اتفاق نمیوفته. گفت با میجو صحبت کرده و اون دختر هم در جریان برنامه هاش هست. چیزی که باعث تعجبش شد این بود که پدرش گفت تصمیم مهمی گرفته که شب مهمانی به همه اعلام میکنه و هرچقدر اصرار کرد چیزی نتونست از زیر زبون اون مرد بیرون بکشه.

بعد از نهار هم پدرش تنهاش نذاشت و به پیشنهاد خودش روی مبل نشستن و فیلم جدیدی که به تازگی تو نتفلیکس اکران شده بود رو تماشا کردن. اونقدر کارهای پدرش براش عجیب بود که نتونست روی فیلم تمرکز کنه و تمام مدت به یک نقطه زل زده بود اما برای یک لحظه چشمش به دست پدرش افتاد و اون موقع بود که متوجه شد پشت دست مرد دیگه کمی کبوده و یک سوراخ قرمز پشت دستش به چشم میخورد. اون جای سوراخ سرم بود. نگاهش رو که از دست پدرش بالا آورد تازه متوجه گود افتادگی زیر چشمش شد.

چروکهای کنار پلکهاش حالا عمیق تر از همیشه به نظر میرسید و لرزش دستهاش چیزی نبود که متوجهشون نشه. چرا سرم زده بود؟ اون مرد حالش خوب بود مگه نه؟

+ یکم استراحت کن که برای شب برنامه داریم. قراره کلی خوش بگذرونیم پسرم پس بهتره که اصلا خسته نباشی.

این تمام چیزی بود که بعد از تمام شدن فیلم از پدرش شنید و کمی بعد مرد مسن تو خونه‌اش تنهاش گذاشت و از اونجا رفت. نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما از اونجایی که پدرش قول داده بود این بار طرف اون باشه خیالش کمی از بابت مهمانی پیش رو راحت شده بود.

تا شب کمی استراحت کرد و دوش گرفت. با چان تماس گرفت و بقیه‌ی وقتش رو روی تخت دراز کشید و به نقاشی‌ زیبای چان که خودش نابود کرده بود زل زد. حالا اون تابلو رو مقابل تختش به دیوار زده بود و با نگاه کردن بهش لبخند به لبش میومد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now