19

1.2K 352 286
                                    

بکهیون همیشه برای تجربه کردن چیزهای جدید کنجکاو بود. به خصوص اگه چیزهایی بودن که به طور منحصرا به خودش مربوط میشدن و نیاز نبود با دیگران سهیم شه. بک از شراکت و تقسیم کردن متنفر بود و نمیتونست چنین چیزی رو تحمل کنه.

حالا هم کنجکاو شده بود و از طرفی بابت اینکه کارش به جایی رسید که باید با دیدن یک فیلم یا بوسیدن کسی دیگه به این نتیجه میرسید کلافه و عصبانی بود.
عاشق چانیول نشده بود از این بابت اطمینان داشت. اما اون پسر براش متفاوت شده و حالا تو ذهنش، از لیست افرادی که میشناختشون با یه هایلایتر زرد پررنگ از بقیه جدا شده بود.

بعد از اینکه لوکاس رو بوسید و حس خاصی بهش نداشت عقب کشید و خیلی عادی طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده از کنار اون مرد رد شد و به داخل سینما برگشت.
لوکاس هم حسی مثل بقیه‌ی آدمها بهش میداد. البته بقیه‌ی آدمها به جز چانیول...

فیلم تموم شد و حالا داشتن سمت ماشین بک حرکت میکردن. با بی حس ترین حالت ممکن راه میرفت و سعی میکرد به چانیول حتی نگاه هم نکنه.
به ماشین اون که رسیدن منتظر موند تا چانیول با سوجین خداحافظی کنه و لوکاس هم سمت اون اومد و با لبخند باهاش دست داد. پسر دیگه خیلی سرحال شده بود و لبخند از روی لبش نمیوفتاد.

× امروز واقعا عالی بود بک. بیا دوباره اینطور قرارهایی با همدیگه بذاریم. بار بعد فقط خودمون دو تا میریم سینما نظرت چیه؟

سر تکون داد و بهش یه لبخند ساده اما بی حس زد. نگاهش به چانیول افتاد که حین حرف زدن با سوجین نیشش تا ته باز بود. مگه هوا آلوده نبود؟ نگران نبود دندوناش کثیف شن؟

× اتفاقی که یکم پیش افتاد رو پای چی بذارم بک؟ یجور دعوتنامه بود یا فقط میخواستی مزه‌ی تلخ سیگار رو از بین ببری.

لوکاس با صدای آروم طوری که فقط اون بشنوه سوالش رو مطرح کرد و باعث شد یه تای ابروی بک بالا بره.

_ دعوتنامه؟ دعوت به چی؟

× دایراه‌ی دوستانت... دایره‌ی افرادی که باهاشون حال میکنی... شایدم دایره‌ی...

نیشخند روی لبهای لوکاس رو دید. پسر سعی میکرد لبخند اغوا کننده‌ای بهش بزنه اما موفق نمیشد. بیشتر شبیه به پسرهای دبیرستانی که با توجه به توصیه های دوستاشون سعی میکردن لاس بزنن برخورد میکرد.

× شایدم دایره‌ی ممنوعه...

= دایره‌ی ممنوعه چیه؟

پارچه‌ی شلوار بک به پایین کشیده شد و نگاهش رو به جیونی که از پایین با چشمهای کنجکاوش به اون نگاه میکرد داد. به طور کامل حضور اون بچه رو فراموش کرده بود و شانس آورد که حرف زشتی به لوکاس نزد.

_ چیز خاصی نیست. یه اتاق تاریکه که آدما میرن توش به کارهای بدشون فکر میکنن.

جیون سریعا سر تکون داد و یه آهای ریز گفت. لوکاس با اون حرف خندید اما همچنان منتظر جواب اون بود. بعد از اینکه به جیون گفت بره به یولی جونش بگه که زودتر اون خداحافظی عاشقانه رو تموم کنه سمت لوکاس چرخید و گفت:

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now