نگاه آخرش رو به پسرکی دوخت که میون جریان پرتلاطم و سرد آب دستوپا میزد. کجخندی زد و نجواهای ذهنش بهش یادآور شدن که:
« نباید عذاب وجدان داشته باشه چون محض رضای فاک اون پسر وسط شکارش مثل یه بختک ظاهر شده بود همینکه خودش رو دو شقه نکرده بود و ذرهذره خون توی وجودش رو نخوردهبود باید همه مقدسات رو شکر میکرد.»
کمی بعد به این فکرکرد:
« فاک خون اون جونور لجوج میتونست خیلی خوشمزهباشه!»
حتی کمی بعد تر فکرکرد برگرده و دندونهای نیشش رو تو اون گردن طلایی فرو کنه و خونش رو بمکه.
افکارش رو پس زد و سمت کلبه کوچکش پاتندکرد، کلبهای که بهخاطر پادشاه مجبور شدهبود توی دورترین نقطهی جنگل بین حصار پیچکهای بزرگ و درختهای بامبوی سر به فلک کشیده درستش کنه تا از چشم شاه و مردم دور بمونه.
نفسش رو آزرده بیرون داد و از بین نیزارها عبور کرد. در کلبه رو بازکرد و واردشد.
لبخندکجی روی لبهاش شکل گرفتن بخاطر احمقی که فکر میکرد میتونه از جونگکوک پنهون شه.
+ هوسوک، میدونم اینجایی بیا بیرون.
_ اوه رفیق... یکبارم که شده غافلگیر شو یا لاقل اداشرو دربیار مرد!
روی صندلی چوبی کنار پنجره لمداد و گفت:
+ مگه الان نباید مواظب اون دردسر کوچولو باشی؟
هوسوک آه عمیقی کشید و سیبی که توی دستهاش بود رو بالابرد و گاز کوچیکی زد و با همون دهن پر گفت:
_ دردسر کوچولو طبق معمول سر بندهرو گرم کردن و در رفتن و پادشاه فرمودن جلو چشمشون نباشم.
جونگکوک با بدجنسی نیشخندی زد و با انرژی عجیبغریبش گفت:
+ اوه امیدوارم زنده پیدا بشه...
هوسوک گاز دیگهای به سیب زد و مثل جونگکوک با بیخیالی گفت:
_ اون سهتا جون از دست رفتش رو فاکتور بگیریم هنوز هفتتا جونش مونده.
جونگکوک ریز ریز خندید و همونطور که سمت اتاق کوچیک کلبهش میرفت گفت:
+خب از قصر دیگه چهخبر؟
_ هیچی دنبال یه دستیاریم برای دردسر کوچولو تا بلکه کنترلش کنه.
جونگکوک توقف کرد و سمت هوسوک برگشت.
+ من درخواست میدم.
هوسوک تکخند ناباوری زد و گفت:
_ دیوونه شدی پادشاه دربهدر دنبالت.....
جونگکوک بین حرفهای هوسوک پرید، رشته کلامش رو فراری داد و لبزد:
+ همین هوسوک پادشاه توی خواب هم نمیبینه من وسط قصر کنار عزیز دوردونش باشم، درحال حاضر کنار اون دردسر جام امنتره.
ESTÁS LEYENDO
RedBlood(kookv)
Fanfic+ اسمت چیه؟ _ جونگکوک. + البته که برام مهم نیست صرفا... _ آره خب صرفا چون یه چیزی مثل کرم تو وجودتون میلوله پرسیدین سرورم.