•| فلشبک صبح عمارت|•
نگاهش رو به سقف دوخت و دست و پاهاش رو بی هدف روی ملحفههای ابریشمی تکون داد، تمام بدنش نبض میزد، استرس لونه کرده بود توی تار و پود وجود ترسیده و نگرانش.
پوف کلافهای کشید، نگران جونگکوک بود امکان نداشت حرفهای رمبیگ واقعیت داشته باشن، جونگکوک رهاش نمیکرد و حتی مسخرهتر از تمام اینها جونگکوک اون رو به چند سکه زر نمیفروخت.
با تقهای که به در خورد سر تبدارش رو بلند کرد و اجازه ورود داد.
_ قربان صبحانه رو باید پایین صرف کنید تشریف بیارید.
تهیونگ سری تکون داد و آروم بلند شد، پلههای عمارت رو به آرومی طی کرد تا به میز بزرگی که گوشهای ترین جای عمارت قرار داشت برسه.
به محض رسیدن به میز چشمهای خاکستری رمبیگ نگاهش رو شکار کردن و لبخند عمیقی بهش زدن.
_ صبحت بخیر جناب شوهر.
تهیونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و پشت میز نشست، لبخندی زد و با طعنه گفت:
_ صبح توام بخیر عزیزم.
+ تو خیلی زیبایی بلوبری.
_ ممنون.
تهیونگ بیحس و بیخیال گفت و مشغول غذاش شد.
رمبیگ سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد، کمی بعد آروم ولی عمیق و جذب کننده گفت:
_ بهت گفته بودم جونگکوک عاشقت نیست نه؟
تهیونگ تلاش کرد تا اهمیتی به چرت و پرتهای رمبیگ نده و کمی غذا بخوره اما انگار رمبیگ دستبردار نبود.
_ به هرحال، اینکه اون سکهها طلا بودنم بیتاثیر نبود.
تهیونگ مشتش رو روی میز کوبید و از بین دندونهاش غرید:
_ چرا خفه نمیشی؟ من خزعبلات تورو باور نمیکنم رمبیگ، من یه پسر ساده روستایی نیستم که بتونی گولش بزنی من ولیعهد یه سرزمینم و میدونم نگاه جونگکوک به من نگاه عاشق به معشوقشه.
رمبیگ بلند خندید و سرش رو عقب برد، تهیونگ ملودی خنده رمبیگ رو دوست داشت ( مدیونید فکر کنید اینو از زبون هانی نوشتم) زیبا میخندید.
رمبیگ دستی به صورت خودش کشید و با فرو بردن خندهاش گفت:
_ ته، نگاه شکارچی به شکارش فرقی با نگاه عاشق به معشوقهاش نداره.
اخم عمیقی مابین ابروهای تهیونگ سایه انداخت و با لحن گیجی گفت:
_ منطورت چیه؟ شکار؟
رمبیگ سرگرم سده ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ من برادرم رو میشناسم بهتر از تو.
ESTÁS LEYENDO
RedBlood(kookv)
Fanfic+ اسمت چیه؟ _ جونگکوک. + البته که برام مهم نیست صرفا... _ آره خب صرفا چون یه چیزی مثل کرم تو وجودتون میلوله پرسیدین سرورم.