#Part 23

398 42 2
                                    

نگاهش روی تیزی که روی گلوی معشوقه‌ش بود خشک شده و بدن سردش از خشم گرم بود.
تهیونگ چقدر دیگه باید براش عذاب می‌کشید؟ اگر ابری نبود عذابی هم نبود پس چرا تمومش نکنه تا تلاطم چشم‌های اقیانوس آروم بشه؟ پونه با‌طراوت بشه و بوی خوشش جنگل رو مدهوش کنه.

یونگی گفت و جونگ‌کوک خشم رو فریاد کشید، سرش نبض زد و تهیونگ بیشتر گریه کرد.
_ یونگی... من بهت دستور می‌دم...
یونگی بازوی پسر رو فشار داد و جونگ‌کوک محکم پلک‌هاش رو روی هم قرار داد.
احتمالا اون‌شب تمام جنگل برای عشق ابر و پونه اشک ریختن و جنون رو فریاد زدن.
جونگ‌کوک قدمی جلو رفت و دست‌هاش رو مقابل یونگی گرفت.
+ تسلیمم.
تهیونگ ناباور به پسر چشم دوخت و بعد نگاهش روی خنجرهای چوبی و شاهپسندهایی که بین دست مردم می‌رقصیدن ثابت موند.
پوزخندی روی لبش شکل گرفت و انحنای لب‌هاش جنون‌وارانه بالا کشیده شد.
_ احمق‌ها، از هیولا بودن ابر من حرف می‌زنید؟ به خودتون نگاه کردید؟
_ پرنس.
یونگی مواخذانه‌گرانه غرید و تهیونگ لبش رو بین دندون‌هاش گرفت دست‌هاش اونقدر محکم مشت شده بودن که برای فرود اومدن روی تن هر موجود زنده‌ای آماده باشن.
_ خفه شو، جونگ‌کوک رو اذیت کنید گردن تک‌تکتون رو می‌زنم و توی همین جنگل خوراک حیوون‌ها می‌کنمتون.
سربازها با اشاره دست یونگی، جونگ‌کوک رو گرفتن و البته که یونگی مواظب تهیونگ بود چون بدون اون کنترل خون‌آشامی به‌جنون رسیده احمقانه بنظر می‌رسید.
جونگ‌کوک رو کشیدن با رسیدن به اقیانوسش مکث کرد.
دست‌های بسته شدش رو بالا کشید و با نوازش پسر لبخند زد‌.
+ پونه بلده بازم صبر کنه برای ابرک؟
تهیونگ دست پسر رو بین دستش گرفت و با لب‌هاش ترانه‌ی عاشقی رو روی پوست دست پسر حک کرد.
_ پونه بلده برای ابرک صبر کنه، بجنگه و عاشقی کنه.

+ ببخشید که بعد از کلی صبرت برای عشق‌بازی تهش مجبورم ترکت کنم و تنت رو بدون نوازش بذارم.
جونگ‌کوک با لبخند تلخی گفت و اقیانوسش بازهم خندید.
_ من خوبم، من متعلق به توام و خوبم.

جونگ‌کوک لبخند زد و با اشاره‌ی یونگی جونگ‌کوک رو دور کردن. مردم خیره به تهیونگ بودن پرنسی که همیشه کمکشون بود و آوازه‌ش همیشه پیچیده توی شهر بود.
دستی روی چشم‌هاش کشید و همراه یونگی سوار کالسکه‌ای شد که آورده بودن.
پرنده‌ای اون وقت شب آواز می‌خوند و اون آواز چیزی نبود جز شومی آینده و خون رقصنده‌ای که قرار بود رنگ بزنه وجود همه‌ی آدم‌های اون قصر رو.
کسی چه می‌دونست عاشق‌ها چه کارهایی می‌کنن؟
با رسیدن به قصر و بردن جونگ‌کوک سمت زندان تهیونگ لبخند زد بلاخره اون پسر خون‌آشام بود و می‌تونست اون میله‌های لعنتی رو نابود کنه.
_ پرنس رو توی اتاقشون زندانی کنید.
با شنیدن صدای یونگی اخم غلیظی روی صورتش سایه انداخت و یقه‌ی مرد رو بین دست‌هاش کشید.
_ چه غلطی می‌کنی مین؟ من پرنس این کشورم و تو کی هستی که بخوای من رو زندانی کنی؟
_ دستور منه.
تهیونگ گیج به عقب برگشت و با رها کردن یقه‌ی مرد هلش داد نگاهش توی تیله‌های آبی‌رنگ پدرش قفل شد و خندید.
_ دستور می‌دی جانشینت، پادشاه آینده‌ی قصر احمقانه‌ات رو بازداشت کنن پدر؟
پادشاه عصای طلاکوب شده‌ش رو جلوی پاهاش قرار داد و مثل همیشه نگاه پوچش رو به پسرش داد.
_ باید زندانی کنم تا با دشمن دیرینه‌ی خانواده‌ات هوس عاشقی نکنی، تو به یه ملکه نیاز داری نه یه پسر ....
تهیونگ خندید و به پدرش نزدیک‌تر شد، دردهای این مدت روحش رو خراش داده بودن و بخیه‌ای از درد روی تنش بیش از حد سنگینی می‌کرد.
_ زمانی که من رو به رمبیگ فروختی ملکه نمی‌خواستی پدر... و درمورد جونگ‌کوک حتی اگر به صلیب بکشیدم قرار نیست ازش دست بکشم.
عقب‌گرد کرد و ادامه داد:
_ و حبس خانگی؟ باهاش مشکلی ندارم.

RedBlood(kookv)Where stories live. Discover now