#16

546 58 2
                                    

_ نه، نه...
تهیونگ گیج‌ گفت و نگاهش رو توی مراسم چرخوند، دنبال جونگ‌کوکش بود، اون بهش قول داده بود، گفته بود میاد ، آره می‌اومد.
رمبیگ نگاه بی‌خیالی به تهیونگ انداخت و با زدن نیشخندی گفت:
_ گفتم که، فروخته شدی بلوبری.
_ من یه کالا یا یه شیء لعنتی نیستم که فروخته بشم پس حدت رو بدون رمبیگ.
انحنای لب‌های رمبیگ بیشتر بالا کشیده شد و قهقه مستانه‌ای زد، سرانگشت‌هاش به موهای پشت‌سر تهیونگ چنگ‌انداختن و با فشار به موهاش از بین دندون‌هاش غرید:
_ آره بلوبری، تو خیلی ارزشمندی ولی برای من، نه جونگ‌کوک.
_ دستت رو از موهای لعنتی من بکش بیرون و اینکه فکر کردی من خزعبلاتت راجب کوک رو باور می‌کنم؟ قول داد میاد و میاد توهم این رو می‌بینی رمبیگ.
تهیونگ محکم گفت و کمی عقب رفت تا لغزش اون انگشت‌های لعنتی بین موهاش رو حس نکنه، نفس آزرده‌ش رو بیرون داد و به صندلی تکیه زد.
_ می‌دونی بلوبری اومدنش دیگه فایده نداره.
تهیونگ با چسپوندن نوک زبونش به سقف دهانش صدای کلیک مانندی ایجاد کرد  و پلک بی‌حالی زد.
هوسوک آروم کنارش قرار گرفت و زیر گوشش پچ زد:
_ جونگ‌کوک واقعا نیست.
چنگی به موهاش زد و به قدم‌های پدرش که نزدیک‌شون می‌شد چشم دوخت.
_ همه‌چیز آماده شده، می‌تونید برید.
پدرش بی‌حس گفت و سمت تهیونگ برگشت لبخند زورکی زد و ادامه داد:
_ تهیونگ تو هنوزم ولیعهد این کشوری، پس به وقتش برگرد و سرزمینا رو با سرزمین شوهرت متحد کن، امپراطوریت رو گسترش بده.
ناخون‌هاش رو توی کف دست خودش فرو کرد، لبخند اجباری زد و با سر به پدرش تایید داد.
_ بلوبری کالسکه منتظره، وقتشه حرکت کنیم.
تهیونگ نگاه آخرش رو سمت برج‌شمالی انداخت اتاق جونگ‌کوکی که غرق در سیاهی بود، پلک‌های نیمه‌سورش رو روی هم قرار داد، جونگ‌کوک نیومد، به قولش عمل نکرد اقیانوسش رو تنها گذاشت، اقیانوسی که محتاج بارش ابرش بود.
سری تکون داد و همراه رمبیگ وارد کالسکه شد، بی‌خبر از سرنوشتی که در اون قصر منتظرش بود.
بعد از پیمودن مسیر جنگلی از بین خیزران‌های به زمین رسیده عبور کردند  و به مسیری رسیدند که، پر بود از درخت و درختچه‌های بزرگ و غول پیکر، جاده باریکی بود که از دو طرف توسط آب پوشیده شده بود و قصری در امتدادش، قصری غرق در سیاهی.

شاید اغراق بود ولی حتی آب اطراف مسیر قصر هم سیاه بود، سیاه و کدر.
با رسیدن کالسکه جلوی درب قصر، درب به سرعت باز شد و کالسکه داخل قصر شد و کمی بعد ایستاد، در توسط افراد رمبیگ باز شد.
رمبیگ پایین رفت و دستش رو به‌سمت تهیونگ دراز کرد، تهیونگ پوزخندی زد و با دستش زیر دست رمبیگ زد تا کنار بره و خودش پیاده شد.
مشعل‌های کمی رو روشن کرده بودن و نور کمی بر فضا مسلط بودن درست همون‌طور که شایسته خون‌آشام بود،
فضای عمارت غرق در سکوت بود اون‌قدر که تهیونگ صدای نفس‌های خودش رو می‌شنید، سایه‌های شبح مانند روی قصر غوطه‌ور بودن، تهیونگ از بین نور کم جلوی رمبیگ به راه افتاد.
_ خب اتاق من کدوم‌قسمته؟
بی‌حوصله گفت از روی شونه‌ش به رمبیگ نگاه‌کرد.
_ اتاقمون تهیونگ.
تهیونگ کامل برگشت و با زدن لبخندی چشم‌هاش رو چرخوند.
_ بله، شب اول ازدواج نیاز به اتاق مشترک داریم آخه...
مکث‌کرد و به رمبیگ نزدیک شد سرانگشت اشاره‌ش رو روی قفسه سینه رمبیگ گذاشت و با حرکت مارپیچ روی تن رمبیگ ادامه داد:
_ خون‌آشام عطش فتح داره نه؟
رمبیگ چرخی به چشم‌هاش داد و با شکار دست تهیونگ اون رو بین دست‌های خودش گرفت و تن پسر رو همراه خودش سمت یکی از سالن‌های عمارت کشید.
درب چوبی عمارت رو باز کرد و با کشیدن دست تهیونگ اون رو از پله‌های چوبی وسط عمارت بالا کشید بی توجه به صدای خرد شدن چوب زیر پاهاشون.
جلوی درب  اتاق مکث کرد و با نیشخند گفت:
_ اینجا اتاقمونه بلوبری و قبل از اینکه دهنت رو بازکنی باید بگم کاریت ندارم، فقط توی یک اتاق می‌خوابیم همین، قراره اینجا چیزهای خوبی ببینی.
رمبیگ گفت و خندید و تهیونگ حتی توی خوابش هم فکر نمی‌کرد روزی صحنه‌ای که رمبیگ از الان براش هیجان زده بود رو با چشم‌هاش ببینه و زنده بمونه.
                   _

RedBlood(kookv)Where stories live. Discover now