جونگکوک پوفکلافهیی کشید و چشم از گلمنفور گرفت. حالا که اون گل رو دیدهبود باید به همهچیز دقت میکرد مبادا خودشرو به فاکبده.
مسیر ورودیکلبه مسیر سنگفرشی و عجیببود که از دو طرف با درختهای انبوه پوشیدهشدهبود. سایه درختها مسیررو تاریک میکرد و خفاشهای خشکشده که از شاخههای تنومنددرختها آویزونشده بودن تا ترس رعبآوری رو به جون هرکسی که نزدیک اونجا میشد بندازه، ورودی حس ورود به گورستانرو داشت تاریک و ترسناک و تابلویی که جونگکوک حالا بهش توجهمیکرد روب چوب تراشیدهشدهبود:
"خوشاومدی سایه"
+ میدونم.
تهیونگ آروم به جونگکوک نگاهکرد و گفت:
_ باخودت حرف میزنی؟
جونگکوک ترجیهداد سکوتکنه نگاهش رو توی کلبهچرخوند. کلبه پربود از تصاویر مرموز و مجسمههای دراکولا که توی اتاق قرارگرفتهبودن، کتابهای قدیمی و خاکگرفته که توی قفسههای کتاب بودن و رد تار عنکبوت روی اونها خودنمایی میکرد، شمعهایی که روی نقطهبهنقطه بلندیهای کلبهبه چشم میخوردن، میز وسطاتاق با روپوشی از ساتن آبی که روشپر بود از کارتهای مختلف و گوی شیشهای که وسط میزقرارداشت، نیمکت چوبی قرمزرنگ نیزههای چوبی، گلولههای نقره، ماسک مشکیرنگ خرگوش، شیشهپرشده از خون و شیشهای پر شده از محلول پودرشده گلشاهپسند.
جونگکوک ازدنیابریده سمت نیمکت چوبیحرکتکرد و گفت:
+ خبحالا چهطوری قراره سایهشب رو گیربندازیم؟
تهیونگکلاهشنل مشکیرنگش که با نخزرد گلدوزیهای توی حاشیهش رو داشت رو جلوتر کشید و شنل تا روی ابروهاش رو پوشوند، پشت میز نشست. دستشرو سمت گویبرد و گوی رو لمسکرد، جونگکوک فکر کرد تهیونگ الان چقدر شبیه جادوگرها شده.
تهیونگکارتهای روی میز رو برداشت و بُر کوتاهیزد، کارتهارو روی میز پخشکرد و بعد با تعلل یکیرو بیرونکشید و با هیجان نفرتانگیزی به تصویر چشمدوخت.
با استیصال تصویررو سمتجونگکوک گرفت.
روی کارت، تصویر کردی قدبلند پوشیدهدر ردایی مشکی و بلندبود.
_ اونی که من دیدم اینشکلی بود، درسته میدونم توهم مثل من شاید فکرکنی باید زشتوکریه باشه...
جونگکوک شاکی بین حرفپسر پرید و گفت:
+ چی؟ زشت؟ احمقمن خیلیم زیباو...
خبدقیقا اونقدر بهش برخورده بود که متوجه نباشه داره دو دستی خودشرو لو میده، لبخندشلی زد و گفت:
YOU ARE READING
RedBlood(kookv)
Fanfiction+ اسمت چیه؟ _ جونگکوک. + البته که برام مهم نیست صرفا... _ آره خب صرفا چون یه چیزی مثل کرم تو وجودتون میلوله پرسیدین سرورم.