جونگکوک پوفکلافهیی کشید و عقبرفت، خطاببهتهیونگگفت:
+ لباسهاترو بپوش باید برگردیم.
تهیونگآرومشروع به پوشیدن لباسهاشکرد و در همون حین گفت:
_ یکمبیشتر بمونیم اینجا واقعا قشنگه.
جونگکوک بیحرف به تنهمحکمخیزرانها تکیهکرد و چشمهاشرو برای پیداکردن کمی آرامشروی هم قرارداد.
فشارزیادیرو تحمل میکرد و این از طاقتشخارجبود، پسری که تادیروز میخواست تیکهتیکهش کنه تا دردی که کشیده رو متقابلا به پادشاههدیهکنه حالا بهش ابرازعلاقهمیکرد و این فقط شرایطرو براش سختتر میکرد.
همونطور پلکبستهوآرومگفت:
+ آدمها وقتی عاشق میشن چیکار میکنن پونه؟
تهیونگ متعجب از سوال ناگهانی جونگکوک لبخندیزد و گفت:
_ قلبشونرو دوتیکه میکنن، یه تیکهرو میدن به معشوق و یهتیکهدیگهرو خودشون برمیدارن.
+ نمیترسن که معشوق قلبشونرو بشکنه؟
تهیونگ لبخند محزونیزد و گفت:
_ چرا، معشوق ممکنه اون تیکهگوشت رو بینحصار مشتهاش نابودکنه، شایدهم زیرلگدهاش لهشکنه و تورو نصفه و نیمه رهاکنه تا آخرعمر با قلب تیکهتیکهزندگیکنی.
جونگکوک کمی فکرکرد و بعد آرومگفت:
+ پس تو یه تیکه از قلب کوچیکترو بهم دادیپونه؟
_ نه... من تمامقلبم رو بهتدادم اَبرَم.
جونگکوکپلکهای بستهشرو بازکرد و متعجبگفت:
+ ابرت؟ چرا ابر پونه؟
تهیونگخیره به مخملسیاهشببود خورشید خیلیوقتبود که جایخودشرو به ماهدادهبود و ماه فاتحانه توی آسمون سلطنت میکرد.
_ مثلشکلهایی که ابرها میسازن زیبایی، ابرها زیبان و دستنیافتنی، سفید و بدون هیچ لکهای تو ابرمنی چون دست نیافتنی شدیبرام.
+ ابر میباره و زندگی میبخشه ولی من....
_ توهم زندگی میبخشی.
+ بهکی پونه؟
_ بهمن ابرم.
+ اگر ابربودی چیکار میکردیپونه؟
تهیونگنگاهاز مخملتیرهشب گرفت و به دوگوی زیبایی جونگکوک خیرهشد و گفت:
_ احتمالا اونوقت فقط بهشکل تو درمیومدم از دلتنگی، یه ابر بهشکلتو زیبا و نفسگیره.
أنت تقرأ
RedBlood(kookv)
أدب الهواة+ اسمت چیه؟ _ جونگکوک. + البته که برام مهم نیست صرفا... _ آره خب صرفا چون یه چیزی مثل کرم تو وجودتون میلوله پرسیدین سرورم.