#part10

970 109 10
                                        

به گوش‌هاش شک‌ کرده‌بود، جونگ‌کوک نمی‌تونست اون‌قدر بی رحمانه با کلمات به قلب و روحش زخم بزنه.

مگه ابرها نمی‌باریدن تا  به اقیانوس‌ها و پونه‌ها حیات ببخشن؟ پس چرا ابر تهیونگ نمی‌بارید؟

شوکه به جونگ‌کوک چشم دوخته‌بود، هنوز‌هم بدنش به پنجره چسبسده بود با این تفاوت  که حالا تن خودش از تن پنجره سرد‌تر بود.

چندبار دهانش رو باز و بسته کرد ولی هیچ آوایی از بین لب‌هاش خارج نشد.

+ لباست رو مرتب‌کن باید برگردی به جشن.

_ برو... بیرون.

+ پونه تو...

تهیونگ بین حرف‌هاش پرید و محکم‌تر گفت:

_ فقط برو بیرون، برو بیرون.

جونگ‌کوک مردد نگاهی حواله‌ی تهیونگ‌کرد و ناچار سمت‌در رفت، در رو باز‌کرد و خواست بیرون بره که تهیونگ زبونش رو روی لب‌های متورمش کشید و آروم گفت:

_ من برات چی‌ام؟

با سرانگشت‌هاش فشاری به در داد و گفت:

+ هیچی نیستی، هیچی!

جونگ‌کوک گفت و بلافاصله بیرون رفت و در‌ رو به‌هم کوبید.

تهیونگ آروم لیز‌خورد و روی زمین نشست، پلک‌هاش می‌سوختن و چشم‌هاش هوای باریدن داشتن.

هیچ چیز نبود برای کسی که همه‌چیزش بود.  هیچ‌چیز نبودی برای مردی که صاحب تپش‌های قلبش‌بود، مردی که صاحب تک‌تک نفس‌هاش بود، هیچ‌چیز بودن درد داشت و دردش توی روح تهیونگ دمیده شده‌بود، برای چندمین برای توسط جونگ‌کوک شکسته می‌شد؟

تهیونگ گفته‌بود، دوستت دارم و جونگ‌کوک نشنید، پس نتیجه‌گرفت صدای عشق هم مثل مورچه فراصوته.

قطره‌های اشکش از چشم‌هاش پایین اومدن و روی گونه‌هاش دویدن،‌‌ ‌ قطره‌ها شناگرای خوبی بودن، دستش‌رو زیر چشم‌هاش گرفت و با بغض گفت:

_ نمی‌ذارم از چشم‌هام بیفتی جونگ‌کوکی.‌‌.. تهیونگی نمی‌ذاره از اقیانوسش بیفتی بیرون، به تن بی‌رحم ساحل نمی‌سپارمت، ولی... ولی اگه دست‌هام خسته‌شن چی؟ می‌شه خودت خودت‌رو حفظ کنی؟ من خسته‌شدم آخه کوکی...

زانوهاش رو توی شکمش جمع‌کرد و دست‌هاش رو دور زانوهای خودش قلاب‌کرد و گفت:

_ فکر‌کنم قد غم خیلی بلنده کوکی، چون من فقط می‌تونم زانوش رو بغل‌کنم.

تقه‌ای به در اتاقش خورد و با فکر اینکه شاید جونگ‌کوک برگشته سرش‌رو از روی زانوش‌هاش برداشت و امیدوار به درچشم‌دوخت، در باز شد و قامت جیمین توی در نمایان شد.

با دیدن جیمین دوباره سرش‌رو روی زانوهاش قرار‌داد.

_ تهیونگ چی‌کار می‌کنی؟

RedBlood(kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang