#End

884 70 30
                                    

نور خورشید با سماجت به پلک‌هاش ضربه زد و چشم‌های بی‌فروغش باز شدن، روی تخت غلتی زد و فهمید درد همیشه موندگاره.
یک‌ماه پیش از عشقش گذشت و حالا هنوز زنده بود، نفس می‌کشید راه می‌رفت ولی کسی نمی‌دونست مرده‌ها هم همه‌ی این‌کارها رو انجام می‌دن.
دم آزرده‌ای گرفت و از روی تخت بلند شد، ربدوشامبر طلایی رنگش رو دور تنش پیچید و سمت تابلویی که با پرده‌ی حریر پوشیده شده بود رفت.
پرده رو کنار زد و به تصویر جا مونده از پسر چشم دوخت.
نقاشی نیمه‌برهنه‌ای که تهیونگ اوایل جونگ‌کوک رو مجبور کرده بود برای ثبتش و از کجا می‌دونست یک‌روز تمام چیزی که داره می‌شه همون نقاشی.
دستش رو نوازش‌وار روی لب‌های پسر کشید و بعد بوسه‌ای روی چشم‌های بسته‌ش زد.
_ یک‌ماه گذشت ابرک.
پرده رو پایین انداخت و با پوشیدن لباس‌هاش آروم سمت پایین رفت، نگاهش به ستون‌های یشمی و نور لوسترها خورد.
_ نیکی، باز چه آتیشی با جیمین سوزوندی!
_ هیچی؟
با یهویی ظاهر شدن نیکی سری تکون داد.
_ این یعنی سوزوندی.
_ ته...
تهیونگ به آرومی سمت عقب برگشت و نگاهش رو به خواهرش داد.
_ چی شده؟
_ امشب، ماه کامله...
تهیونگ سری تکون داد و نیکی بهش نزدیک‌تر شد دست‌هاش رو گرفت و گفت:
_ در اتاقت رو قفل کن، درد زیادی داره ولی تو قوی‌باش خب؟ بذار اولین زوزه‌ای که می‌کشی توی گوش جونگ‌کوک برقصه.
نیکی گفت و تهیونگ تبدیل شد به بارون، تلخی، و غمی بی‌پایان.
_ نگران نباش.
تهیونگ اطمینان داد و بعد با پشت سر گذاشتن خواهرش سمت قصر مرکزی رفت.
تمام کارش توی این یک‌ماه رفتن به قصر مرکزی و رسیدگی به امور مردم بود، اجازه‌ی خروج از قصر رو نداشت و تنها چیزی که این یک‌ماه زنده نگهش داشته بود نامه‌های جونگ‌کوک بودن.
با خوشحالی سمت حوضچه دوید و با دیدن پاکت نامه لبخندش بزرگ‌تر شد.
پاکت رو برداشت و وقتی عطر یاس پسر رو ازش بو کشید نامه رو بیرون کشید.

"اقیانوس کوچولو، امیدوارم حالت خوب باشه. شنیدم برای سفری به سرزمین‌های مرکزی رفته بودی و بهترین خودت رو نشون دادی کوچولوم.
می‌دونی کوچولوم وقتی بچه بودم و توی اون قصر با مادرم زندگی می‌کردم هربار خون‌آشام کوچولو صدام می‌زد درست مثل تو و براام قصه‌های قشنگ می‌گفت، توی یکی از اون قصه‌ها پرنس دنبال پرنسس گشت و وقتی پیداش کرد با بوسه روحش رو زنده کرد....
تهیونگ مکث کرد و برای دقایقی اقیانوس متلاطمش رو روی هم گذاشت، بغض بین گلوش لونه کرده بود و بعد از جونگ‌کوک شده بود دوست همیشگیش.

" بهم گفت باید یه پرنسس قشنگ پیدا کنم و زنده‌ش کنم تا کنار هم زندگی کنیم ولی من عاشق یه پرنس شدم و مطمئن بودم از هر پرنسسی عاشق‌ترم براش.... حالا که دورم بهم بگو چطور روحت رو ببوسم، تو بوسیدی زیر دست و پای لب‌هات بودم و روحم رو بوسیدی اقیانوس متلاطمم، من خسته نشدم ته، تا ابد هم اینجا بشینم و منتظرت بمونم خسته نمی‌شم چون تو قول دادی کوچولوم.
من هنوز اینجام، دلم برات تنگ شده دوست دارم."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

RedBlood(kookv)Where stories live. Discover now