#Part24

471 47 4
                                    

روی تخت دراز کشیده بود و درد جایی توی قلبش خونه داشت، این درد مدت‌ها قبل روی وجودش سایه انداخته بود و تهیونگ می‌دونست برای عشق باید بزرگ بشه.
ولی بزرگ شدن به چه قیمتی تموم می‌شد؟ آغوشی گرم یا خونی جنون‌آور؟
روی تخت غلتی زد و بی‌توجه به نور شمعدونی طلایی رنگ به ملحفه چنگ زد.
نگاهش روی مارک‌های روی تنش خزید و لبخند لب‌هاش رو رنگ زد.
دستش رو به آرومی روی اون مارک‌ها کشید  و پسری با نیشخند همیشگی بهش لبخند زد.
_ خون‌آشام کوچولوم، حالت خوبه؟
نا امید گفت و بیشتر بین ملحفه‌ی سفید رنگ خزید.
که صدای داد و بی‌داد نیکی رو شنید.
نیکی عصبی‌تر از قبل به یونگی گفت:
_ گفتم برادرم گرسنه‌است، برو کنار براش شام آوردم.
یونگی تقریبا فاصله‌ای تا فریاد زدن نداشت و از سماجت نیکی به ستوه اومده بود.
_ پرنسس، شما اجازه ورود ندارید غذا رو بدید من به عالیجناب می‌دمش.
یونگی اخم کرد و بلند گفت:
_ این چه قصریه که قدرت توی احمق از من پرنسس بیشتره و پادشاه آینده کشور رو حبس کردی و تازه اجازه نمی‌دی برادرم رو ببینم مین‌یونگی احمق؟
یونگی دستی به‌صورتش کشید و آروم گفت:
_ بانو من...
_ برو کنار احمق، همین حالا!
یونگی ناچار کنار رفت و نیکی با بازکردن در با جسم مچاله‌ی برادرش مواجه شد. نفس عمیقی کشید و از خدمتکار خواست بعد از گذاشتن غذا اتاق رو ترک کنه.
به آرومی لبه‌ی تخت نشست و دستش رو بین موهای مواج برادرش برد.
_ رفتم و اون خون‌آشامت رو دیدم.
چشم‌های تهیونگ پر شدن و سریع نیم‌خیز نشست، نیکی تک خنده‌ای کرد و گفت:
_ حالش خوب بود و گفت باید غذات رو کامل بخوری.
تهیونگ لب‌هاش رو جلو داد و غرغری کرد.
_ بچه گول می‌زنی؟
نیکی آهی کشید و با بالا زدن دامنش خنجری رو از زیر لباسش خارج کرد. خنجر رو بین دست‌هاش گرفت و آروم زیر بالشت پسر قرار داد.
_ ته می‌شه خوب بهم گوش کنی؟
تهیونگ دستش رو پشت مویرگ سبز رنگ خواهرش کشید و گفت:
_ نگرانم می‌کنی؟
_ برای نجات جون کوک بایدم نگران بشی.
با شنیدن اسم پسر بزرگ‌تر عرق سردی روی تیغه‌ی کمرش نشست و نگرانی بیشتر از قبل به وجودش چنگ انداخت.  دم بریده‌ای گرفت و ضربان قلبش میل به خاموشی داشت.
_ چی شده ابرکم؟
نیکی موهاش رو پشت گوشش زد و گونه‌ی برادرش رو لمس کرد.
_ می‌خوان بکشنش، فردا به صلیب بکشنش و با شاهپسند بسوزوننش.
نیکی بی‌وقفه گفت و نفهمید اون کلمات چطور برادرش رو بلیدن، دهن جیغ افکارش رو باز کردن و جیغ‌های بی‌پایانی به گوشش بخشیدن، قلبش رو زیرپا له کردن و خوابی که دیده بود توی ذهنش مرور شد و ترسش اونقدر بود که اون خواب به واقعیت بپیونده.
همیشه همین بود کافی بود از چیزی بترسیم تا سرمون بیاد، ترس بزرگترین دشمن بود و حالا به تهیونگ خمیده لبخند می‌زد.
_ خواب دیدم، خواب دیدم به صلیب کشیدنش تن سفیدش سرخ شده بود و من بیچاره‌تر از هرچیزی بودم برای نجاتش نیکی....
تهیونگ پهلوهای برادرش رو گرفت و گفت:
_ ته نباید بذاری خوابت به واقعیت بپیونده خب؟ بهم گوش کن یادته گرگ توی شکارگاه و جشن رو؟
تهیونگ گیج از سوزش اشک مابین پلک‌هاش پلک دردناکی زد و با تکون داد سرش به خواهرش تایید داد.
_ اون پدره ته...
چشم‌های پسر به سرعت گرد شدن و طوری سرش رو بالا گرفت که نیکی حاضر بود قسم بخوره صدای شکستن استخون‌هاش رو شنیده.
_ چی... چی؟
_ پدرما گرگینه‌است ته و ماهم هستیم فقط باید یک‌نفر رو بکشیم تا گرگ درونمون بیدار بشه.
تهیونگ نگاهش رو به تیله‌های خواهرش داد و گفت:
_ تو... تو کسی رو....
نیکی بین حرف برادرش پرید و حرف تهیونگ توی نطفه خفه شد.
_ کشتم ته، من اونقدرها هم دختر خوبی نبودم خیلی‌هارو کشتم ولی به جونگ‌کوک نمی‌خوام آسیبی برسه.
_ چرا؟
_ چون عاشق توئه پونه، اقیانوس و هرچیزی، ته فقط فردا بیا و نذار بکشنش تو تنها کسی هستی که می‌تونی جلوی مردن ابرت رو بگیری لطفا.
پسر دم بریده‌ای گرفت و نگاهش رو به نور کم‌رنگ شده‌‌ی شمعدون‌های نقره‌ای رنگ داد.
_ حتی اگر مجبور بشم پدر رو به خون بکشم برای عشقم بازهم  نیکی کنارمی؟
نیکی لبخندی زد و با بلند شدن از روی تخت گفت:
_ حتی اگر مجبور بشی من رو به خون بکشی ته، برای عشق باید جنگید با همه و حتی خودت می‌دونم که این رو می‌دونی اقیانوسِ ابرک.
تهیونگ لبخندی زد و بوسه پر محبت نیکی روی موهاش نشست.
_ ممنون که خواهرمی نیکی.
نیکی گردنش رو کج کرد و روی بینی برادرش کوبید.
_ ممنون که انقدر بزرگ شدی پونه کوچولو.
تهیونگ خندید و خواهرش با نگاه آخری سمت در رفت.
_ امیدوارم تهش داستان عشقت سینه به سینه نقل بشه پرنس.
.
.

RedBlood(kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora