عکس رو باز کرد و به طرف دختر گرفت. دختر فروشنده با چشمهای ریز شده به گوشواره داخل عکس خیره شد.
"این گوشواره جزو جواهرات محدودمون بود که فقط سه تا ازش تولید شده."نگاهش رو از گوشی گرفت و چیزی توی لپ تاپش تایپ کرد.
"معمولا اطلاعات مشتریهامون محرمانهاس ولی چون گفتین ممکنه توی یه پرونده قتل کمکتون کنه، بهتون میگم."تیکهای از موهای بلند نسکافهای رنگش که روی صورتش افتاده بود کنار زد و با بالا اومدن چیزی که میخواست شروع به خوندن کرد.
"یکیش رو چون جزو جواهرات خاصمون بود به کیم تهیونگ هدیه دادیم. دوتای دیگه رو همسر صاحب شرکت کی.ام، خانم کیمیونگمی خریدن."نامجون با اخمی زیر لب زمزمه کرد:
"مادر کیم سوکجین."دختر با سر تایید کرد.
"ممنون."نامجون گفت و گوشیش رو از روی میز برداشت و به طرف خروجی مغازه رفت. آروم زمزمه کرد.
"یچیزایی اذیتم میکنن."پس کسی که اون گوشوارهها رو به خانم لی داده بود، مادر جین بود.
به این معنیه که یا مادر جین رشوهای برای شهادت بر علیه پسرش به خانم لی داده.
یا اتفاقی افتاده که خانم لی توی لحظات آخر شهادتش رو عوض کرده.
به احتمال زیاد مورد دوم درست بود.
اما قاتل چرا باید اون گوشوارهها رو بعد از قتل برای خودش برمیداشت؟
یا چرا توی هر دو مورد قتل، مقتولها این گوشوارهها رو داشتن؟
اتفاقی بود یا برنامه ریزی شده؟
نیاز داشت که یکبار دیگه صحنههای قتل رو بررسی کنه.
انقدر توی افکارش غرق بود که با برخوردش به شخصی به خودش اومد و آروم عقب کشید.
"متاسفم."سرش رو بالا آورد که با دیدن چهرهی آشنای فرد مقابلش ابرویی بالا انداخت.
جئون جونگکوک؛ بادیگارد کیم تهیونگ. کسی که موقع بازجویی فقط چند کلمه حرف زده بود؛ درحالی که نامجون میدونست اون از تک تک اتفاقایی که برای تهیونگ و نامزدش افتاده خبر داره.
گوشهی لبش و کنار ابروهاش زخم کوچیکی وجود داشت. نگاه نامجون به خراشیدگی کوچیک روی گردنش افتاد.
جونگکوک با دیدن نگاه خیرهی نامجون روی زخم گردنش، یقهی لباسش رو بالا کشید و سرش رو به نشونهی اشکالی نداره تکون داد و به طرف پلهها رفت.
[اون اینجا چیکار میکرد؟]
شونههاش رو بالا انداخت و به طرف خروجی مرکز خرید رفت و ازش خارج شد.
ساختمون باشگاهی که قتل کیم یونا توش اتفاق افتاده بود کنار مرکز خرید بود.
مسیرش رو کج کرد و به طرف ساختمون موردنظرش رفت و واردش شد.
بهجای آسانسور به طرف پلهها رفت و به طرف زیرزمین، جایی که قتل اتفاق افتاده بود پایین رفت.
نوارهای زردی که کشیده بودن کنار زد و روی آخرین پله ایستاد.
عقب گرد کرد و به لکهی طوسی رنگ کنار آخرین پله خیره شد. نفس عمیقی گرفت که بوی وایتکس داخل بینیش پیچید. معلوم بود زمین و دیوارها رو با وایتکس شسته بودن. اون لکه غیرعادی بود.
جلو رفت و کنار لکه روی زمین نشست. اسپری لومینول که برای مشخص کردن لکههای خون استفاده میشد، از کولهاش همراه با نور یووی درآورد و روی لکه اسپری کرد. نور یووی رو روش گرفت.
پوزخندی زد. مثل اینکه فردی که مشغول از بین بردن مدارک بود اونقدرها هم باهوش نبود.
سلولهای خونی بهخاطر بافت ناپایداری که دارن با وایتکس از بین میرن ولی دیانای بخاطر بافت پایدارش باقی میمونه.
گوش پاککن رو از توی کیفش بیرون آورد و با برداشتن با احتیاط لکه اون رو توی محفظهی مخصوصش گذاشت.
بدون اتلاف وقت از پلهها بالا رفت و به طرف خروجی ساختمون رفت. امروز باید میفهمید که اون خون برای کی بود.
***
از پنجره به بیرون و به خورشید درحال طلوع خیره شد. لیوان قهوهاش رو به لبش نزدیک کرد و جرعهای دیگه ازش نوشید.
هوا رو به سرد شدن میرفت. باورش نمیشد که دو هفتهی دیگه کریسمس بود.
با شنیدن صدای جکسون به خودش اومد.
"باورم نمیشه مجبورم کردی شب رو بهخاطر کارای تو اضافه کاری بمونم. خودت که خواب نداری به بقیه هم اجازه نمیدی استراحت کنن. مرتیکه روانی."
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...