پوزخندی به چهرهی گستاخ دختر زد و با گذاشتن یه زانوش روی زمین، بدنش رو بیشتر به دختر نزدیک کرد. دستش رو جلو برد و گونهی دختر رو آروم نوازش کرد.
"بهت گفته بودم از خیانت متنفرم عروسک."نگاه تیزش رو حوالهی تیلههای ترسیدهای که سعی میکرد ترسش رو پنهان کنه، کرد. چونهی دختر رو با خشونت به سمت خودش کشید و ادامه داد:
"اما تو جرعت کردی که انجامش بدی یونا."موهای بلند یونا رو توی مشتش فشرد و چهرهی جمع شده از دردش رو از نظر گذروند. اما اینبار فرق میکرد. اینبار دختر قرار نبود تسلیمش بشه. میتونست این حقیقت رو به وضوح توی چشمهای یونا بخونه.
"عروسک... تو قوانین دنیای خودت رو شکستی و سعی کردی وارد دنیای انسانها بشی."به یکباره دختر رو روی زمین رها کرد و همزمان با نگاه کردن به اطرافش گفت:
"باید تنبیه بشی."یونا کمی روی زمین سرد حموم تکون خورد و یکی از ابروهاش رو بالا برد و به تقلید از رفتار مرد روبهروش با چشمهای ریز شده، تیز نگاهش کرد. میدونست هر کوتاه اومدنی در برابر مرد روبهروش، مساوی با مرگش بود.
از همون اول وقتی پیشنهادش رو قبول کرده بود، میدونست پا توی راه پرخطری گذاشته؛ اما هیچ وقت از اون کار پشیمون نشد.
نه تا وقتی که به کمک اون مرد تونسته بود به تهیونگ و خانوادهاش نزدیک بشه.
مرد روبهروش وقتی نقشهاش برای جدا کردن جین و تهیونگ به یونا گفته بود، یونا باورش نکرده بود، تا اینکه بهم خوردن اون ازدواج رو به چشمهاش دید.
دید که چهطور اون 'عشق افسانهای' که بقیه ازش دم میزدن، جوری از بین رفت که انگار هیچ وقت وجود نداشت.اوایل کنار مرد بودن به یونا حس قدرت میداد. یونایی که توسط اعضای خانوادهاش 'بدردنخور' و 'بیارزش' صدا میشد، با آشنا شدن با اون مرد کاملا ورقه رو برگردونده بود.
به تهیونگ نزدیک شد و تونست شرکت کوچیکشون رو با شرکت بزرگ کیم ادغام کنه و سهام بیشتری نسبت به خواهر و برادر بزرگترش داشته باشه.
اما انگار اون قدرت براش کافی نبود. بخشی ازش، چیزای بیشتری میخواست و این باعث شد دوباره به سمت اون مرد با درخواستهای عجیب و غریبهاش برگرده.و وقتی به خودش اومد که کاملا دلش رو به اون مرد تاریک باخته بود. مردی که یونا حتی برای یکبار تا اون لحظه صورت بدون ماسکش رو ندیده بود. مردی که بهش احترام میذاشت و با هر بار با گفتن 'تو لیاقت بیشتر از اینها رو داری' تپشهای قلبش رو بالا میبرد.
اون مرد کاملا با تهیونگ فرق میکرد. نوازشهای اون مرد با دستهای همیشه سردش، کاملا با نوازشهای به اجبار تهیونگ فرق میکرد. چشمهای قوی و مقتدر اون مرد متفاوت با چشمهای ضعیف و خالی تهیونگ بود.
اونها کاملا شبیه رنگ سیاه و سفید مخالف هم بودن و اگه روبهروی هم قرار میگرفتن، یونا مطمئن بود که طرف رنگ سیاه رو میگرفت.
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...