- flashback-
"آمپول رو با خودت آوردی؟"
یونجون بعد از کوبیدن میلهی فلزی به سر سوکجین و بیهوش شدنش به زبون آورد و یونا که از استرس نمیتونست روی پاهاش بایسته با سر حرفش رو تایید کرد و لبهای لرزونش رو بین دندونهاش گرفت.
یونجون میله فلزی رو به دست یونا داد و با گرفتن دست سوکجین، پسر بیهوش شده رو به سختی روی پشتش بلند کرد و با تموم سرعتی که اون لحظه داشت به طرف پلههایی که به سمت زیرزمین منتهی میشدن رفت.
به درخواست یوگن توی اون نیمساعت هیچ کارکنی جز خانم لیجانگمی توی اون طبقه نبود و از چندین ساعت قبل اعلام کرده بودن که آسانسور خراب شده پس احتمالش خیلی کم بود که کسی بخواد هفت طبقه رو از طریق پلهها بالا بیاد و این کار رو برای یونجون راحت میکرد.
با رسیدن به اواسط پلهها، بدن نسبتا سنگین سوکجین رو روی شونههای دردناکش جابهجا کرد و صورتش رو بخاطر دردی که حس میکرد، جمع کرد.
و این تازه شروعش بود. شروع کابوسهایی که قرار بود توی واقعیت ببینه.
پلهها رو پایین رفت و توی آخرین پله با رسیدن به زیرزمین صبر کرد تا دختر در رو براش باز کنه. بیتوجه به قطرهی خونی که از سر سوکجین توی گوشهی آخرین پله افتاد.
با رسیدن به اتاق موردنظرشون، بالاخره پسر موبنفش رو روی زمین گذاشت و تونست نفس حبس شده از دردش رو با صدا بیرون بده. دستش رو روی کتفش گذاشت و چندبار چرخوندش و با سر به یونا اشاره کرد.
"وقتشه نقشت رو شروع کنی."یونجون به زبون آورد ولی حتی ذرهای رضایت از کاری که انجام میدادن توی صورتش دیده نمیشد.
اینطور نبود که یونجون اون کارها رو با میل خودش یا بخاطر پول انجام بده. هیچکس با اون کارها موافق نبود مگه این که مشکل روانی داشته باشه.
یونجون فقط مجبور بود. مجبور بود چون تنها کسی که توی اون زندگی داشت بین چنگالهای یه شکارچی گیر افتاده بود و اون پسر باید کارهایی که اون شکارچی به زبون میآورد رو بدون چون و چرا انجام میداد تا چنگالهای تیزش کمتر بدن معشوقهی دوستداشتنیش رو زخمی کنه.
خانوادهی یونجون سالهای زیادی به عنوان مستخدم خونهی خانوادهی کیم کار میکردن و یونجون تقریبا تموم بچگی و نوجوونیش به مراقبت کردن از پسرهای خانوادهی کیم، سوکجین و هوسوک پرداخته بود. ولی وقتی برادرش رو به اشتباه توی درگیری کوچکشون از پلهها هل داد و باعث مرگش شد، هوسوک تنها شاهد اون ماجرا بود.
هوسوک بهش کمک کرد تا اون اتفاق رو فقط یه حادثه نشون بده ولی مدت زیادی نگذشت که با فیلمهایی که ازش داشت، تهدیدش کرد تا کارهایی که ازش میخواد رو انجام بده. یونجون اوایل از انجام اون کارها سر باز میزد ولی وقتی هوسوک فهمید دوستپسرش سوبین مسئول کالبدشکافی اجساد بود، بالاخره نقطه ضعف یونجون رو پیدا کرد و تونست افسار اون پسر رو توی دستش بگیره.و حالا یونجون اونجا بود. درحالی که هیچ ایدهای از افکار توی ذهن هوسوک و اینکه قرار بود چیکار کنه، نداشت ولی باید اون کارها رو انجام میداد.
یونا بدون حرف آمپول و سرنگی که همراهش داشت رو بیرون آورد و به دست یونجون داد تا بهش تزریق کنه.
"متاسفم ولی برای اینکه واقعیتر جلوه کنه، باید دردش رو تحمل کنی."
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...