نامجون در سمت چپ و جیمین در سمت دیگهی در خونه به دیوار چسبیدن و هر دو باتومهاشون رو توی دستهاشون گرفتن. نامجون با اشارهی سر به یونگی فهموند که وقتشه زنگ در رو بزنه.
بعد از شنیدن خبر فرار تهیونگ، دیگه داشت مطمئن میشد که سوکجین و تهیونگ با هم همدست بودن و سوکجین فقط تا اون موقع باهاشون بازی کرده بود. تا اینکه جیمین بهش گفت اون پسر از وقتی ازشون جدا شده به این خونه اومده بود و تیکههای پازل توی ذهن نامجون به آرومی سر جاشون گذاشته شدن.
سوکجین بعد از واکنش مشکوکش به دست قاتل، بلافاصله به خونهی بادیگارد نامزد سابقش، جئونجونگکوک اومده بود. پس دو تا گزینه بیشتر پیشروش نبود. یا جونگکوک صاحب اون دستها بود یا به صاحب اون دستها مربوط میشد و اون هم کسی نبود جز کیمتهیونگ.
یونگی به آرومی دستش رو بالا برد و قبل از اینکه زنگ در رو بفشره، مکث کرد. اونقدر به جونگکوک نزدیک نبود که نگرانش بشه بلکه برای خودش و سوکجین مضطرب بود. اگه جونگکوک واقعا قاتل بود و یونگی اون کارگاه رو تا جلوی خونهش برده بود فقط باعث میشد موقعیت سوکجین به خطر بیوفته. اگه بار دیگه اسم سوکجین روی زبونهای بقیه بعنوان مظنون آورده میشد باید همهچیزش رو رها میکرد و فقط خودش رو از دست مادرسوکجین نجات میداد. اون زن آخرین اخطارش رو بهش داده بود. دم عمیقی گرفت و پلکهاش رو با مکث طولانیای باز کرد. حالا که تا اواسط پل رفته بود، نمیتونست برگرده. انگشتش رو روی زنگ فشرد و منتظر موند.
بعد از انتظار طولانی و نشنیدن جوابی به سمت نامجون چرخید. نامجون به آرومی زمزمه کرد:
"رمز رو بلدی؟"معلومه که بلد بود. یونگی از تک تک جزئیات سوکجین و اطرافیانش باخبر بود تا بتونه مثل یه دوست دلسوز و مهربون کنارش باشه تا به دستور مادرش کنترلش کنه. خودش نمیخواست تبدیل به همچین آدمی بشه ولی مجبور بود. همونطور که سوکجین همیشه پیرو مادرش بود، یونگی هم نمیتونست از پدرش سرپیچی کنه. پدرش سالها منشی اون زن و شوهر بود و به خوبی تونسته بود همهچیز رو مدیریت کنه اما از یونگی مقام بالاتری نسبت به خودش انتظار داشت. اون مرد نمیخواست پسرش هم عین خودش سالها مجبور بشه تموم کثیفکاریهای اون خانواده رو تمیز کنه. از مدیریت رسانهها و نابود کردن مدرکها تا از بین بردن بچهی نامشروع. از شنیدن ناسزاها تا تحمل ضربههای از روی عصبانیتشون روی بدنش، پدر یونگی تمام اونها رو به جون خریده بود تا زندگی بهتری در اختیار پسرش قرار بده.
هر چند، وضعیت یونگی هم بهتر از پدرش نبود. تنها تفاوتشون این بود که یونگی واقعا دلش میخواست سوکجین زندگی خوبی داشته باشه و بخاطر همین همیشه مراقبش بود. نه به اجبار!
بین گفتن و نگفتن مردد بود. اگه نمیگفت جون سوکجین بهخطر میافتاد و میگفت موقعیت خودش.
خودخواهیش رو کنار گذاشت و اعداد تولد جونگکوک رو فشار داد.
بلافاصله کنار رفت و نامجون پشت در قرار گرفت. باتومش رو محکمتر توی انگشتهاش فشرد و به آرومی در رو باز کرد و با ندیدن تهدیدی به یکباره در رو کاملا باز کرد و وارد خونه شد. جیمین با گذاشتن دستش روی سینهی یونگی بهش فهموند که همونجا منتظرشون بمونه و خودش پشت سر نامجون وارد خونه شد.
خونه کاملا توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود و روشنایی کمش فقط بخاطر روزنههای کوچک نور از بین پردههای سفیدرنگ بود. هر دو به دیوارهای کنار در تکیه دادن و کل خونه رو از نظر گذروندن. نامجون به آرومی جلو رفت و داخل آشپزخونه، اتاق و سرویس بهداشتی رو نگاه کرد. به نظر نمیاومد خطری تهدیدشون کنه. به طرف آخرین اتاق رفت و به یکباره درش رو باز کرد. کاملا خالی بود ولی دیوار روبهروی در نظرش رو به خودش جلب کرد. تیکههای مربع شکلی که نشوندهندهی جای خالی چیزهایی بودن. صاف ایستاد و با دقت به فضای خونه نگاه کرد. فضای خونه برای یه پسر مجرد خیلی تمیز بود. دکوراسیون مدرن سرمهای و طوسیای داشت و هیچ چیز مشکوکی جز اون دیوار داخلش نبود. جوری که انگار مدت زیادی هیچکس توش زندگی نمیکرد.
به طرف جیمین چرخید و گفت:
"به کسی که خروجی دیگهی این ساختمون رو زیر نظر داره زنگ بزن."
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...