از نظر سوکجین، سرنوشت چیزی جز یه تودهی تاریک و ترسناک نیست. تودهای که همه آدمها رو آروم آروم و توی زمان مناسب میبلعه. مهم نیست شخصیت خوبی داشته باشی یا بد؛ مهم نیست رویاهات چی هستن یا چه فکری رو توی ذهنت پرورش میدی، در آخر اون توده توی بهترین زمان از نظر خودش، بهت نزدیک میشه و تو رو درون خودش میبلعه. توی گوشهای از درونش قرارت میده و ادامهی مسیرت رو خودش تعیین میکنه.
اینطور نیست که بخواد هضمت کنه یا بعد از یه مدت وقتی ازت خسته میشه تو رو بیرون بندازه. اون تو رو درون خودش میکشه و تا وقتی تموم وجودت رو با تاریکی خودش پر نکرده، بیخیالت نمیشه. انقدر غرق تاریکی و تنهایی میشی که در آخر همونجا از بین میری و کارت تموم میشه.
و از نظر سوکجین، خودش و تهیونگ دقیقا وسط اون توده، توی تاریکترین و عمیقترین نقطهاش بودن. توی اشتباهترین زمان و مکان، توی بدترین وضعیت احساسی و توی داغونترین موقعیت داخل اون توده کشیده شدن و سوکجین اولین لغزشش رو توی اون لحظهای انجام داد که دستهای تهیونگ رو رها کرد. رها کرد تا شاید بتونه از بین خودشون، تهیونگ رو نجات بده ولی تنها بیشتر و بیشتر توی تاریکی انداختش.
باورهایی که یه روز فکر میکرد درست بودن، تک به تک اشتباه بودنشون رو به سوکجین ثابت میکردن و پسرکِ تنها رو بیشتر و بیشتر توی اعماق دریای پشیمونیهاش غرق میکردن.ولی سوکجین کسی نبود که خودش رو همونجا رها کنه تا با امواج دریا به هر طرف که میخواست کشیده بشه. سوکجین به خوبی بلد بود چهطور باید شنا کنه تا بتونه خودش رو به ساحل برسونه. اگه پاهاش از بین میرفتن، با دستهاش ادامه میداد. اگه دستهاش بیحس میشدن، با تکون دادن گردن و تمام بدنش تموم راه رو شنا میکرد تا به خواستهش برسه.
و این دلیلی بود که سوکجین رو به اون خونهی داغونی که بوی نم و کهنگی سرتاسرش رو پوشیده بود، کشیده بود. وسط اتاق با دستهای گره شده به کارگاهی نگاه میکرد که تماما موضعش رو بر علیه سوکجین و تهیونگ اعلام کرده بود ولی همچنان تنها کسی بود که میتونست بهش اعتماد کنه. تنها کسی که قرار نبود پاهاش با پولهای کلان یا حتی پیشنهادهای فوقالعاده به لرزه در بیاد و الویتش پیدا کردن حقیقت بود.
سوکجین اونجا بود تا بتونه کسی رو که تمام مدت بر علیهش قدم برداشته بود رو پیدا کنه. کسی که سوکجین اطمینان داشت یکی از نزدیکانش بود. کسی که اونقدر ازش متنفر بود که در اون حد پیش رفته بود و سوکجین نمیدونست چرا باید همچین اتفاقی برای اون بیوفته.توی تموم سالهای زندگیش، تموم تلاشش رو کرده بود که به کسی آسیب نزنه. از برخورد با بقیه نمیترسید ولی ترجیح میداد خودش رو جایی بین رنگهای روی بوم نقاشیش غرق کنه تا اینکه وقتش رو با آدمهایی که شخصیتهاشون رو تماما با ماسکهای غیرواقعی پوشونده بودن، بگذرونه. برخلاف مخالفتهای مادرش، مدیریت شرکت رو رها کرده بود و اون رو به برادرش سپرده بود. توی یه مهمونی بزرگ با تهیونگ آشنا شد و کم کم خودش رو درون اون مرد با لبخندهای زیباش گم کرد.
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...