part14

133 44 38
                                    

لبخندش از بین رفت. عقب کشید و با چشم‌های خالی از حسش به صحنه‌ی روبه‌روش خیره شد. گل‌های زرد رنگ اطرافش با رنگ قرمز ترکیب شده بودن و تصویری نچندان خوشایند به نمایش گذاشته بودن.
خورشید تقریبا غروب کرده بود و باد سردی که می‌وزید باعث لرزیدن بدنش می‌شد. پیراهن سفید‌رنگ و کثیفی که چندین هفته شسته نشده بود، تنها سد دفاعیش در برابر سرمای هوا بود.
سرش رو کج کرد و زخم‌های ناشیانه‌ روی بدن سگ رو از نظر گذروند. فریادها و تقلاهای سگ برای نجات جونش رو به یاد آورد که الان خاموش شده بودن.
"دیگه باحال نیست."

قبل از این‌که اون کار رو انجام بده، درونش تهی بود.
روز‌ها می‌گذشت. غذا می‌خورد؛ کتاب می‌خوند؛ کار می‌کرد و می‌خوابید؛ اما تو تموم لحظاتش حس پوچی‌‌ای که درونش بود به قدری قوی بود، که نمی‌تونست نادیده‌اش بگیره.
ولی وقتی این کار رو برای اولین بار انجام داد حس خوبی بهش داد‌. مثل این‌که انرژی زیادی به یکباره بهش داده باشن. مطمئن بود حسش دقیقا شبیه حس سوزی وقتی براش تکالیفش رو حل می‌کرد، بود.
یا وقتی با هایونگ شطرنج بازی می‌کرد و اجازه می‌داد اون دختر ببره تا کل شب با صدای گریه‌هاش بی‌خواب نشه.
چاقوی خونی رو داخل نایلون بی‌رنگی گذاشت و کنار بدن سگ انداخت. قطرات خون از روی دست‌هاش سر می‌خورد و از سر انگشت‌هاش پایین می‌ریختن و گل‌های بیش‌تری رو با رنگ قرمز تزئین می‌کردن.
با شنیدن صدای پاهایی که روی زمین کشیده می‌شد، ترسیده بی‌حرکت موند.
مطمئن بود اگه خانم یون یا یکی از نگهبان‌ها اونجوری می‌دیدتش، باید از تخت خواب نرمش خداحافظی می‌کرد چون مطمئن بود به مرکز تربیت نوجوانان می‌فرستادنش. برای اون آدم‌ها هیچ چیز ترسناک‌تر از بچه‌ی یتیمی که بدون داشتن حس گناه، یه موجود زنده رو کشته بود، نبود.
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد‌. آروم به طرف عقب چرخید.
"هیونگ اینجا چی‌کار می‌کنی؟"

با دیدن پسر بچه‌‌ با پیراهن سفیدرنگی که شماره سی و نه سمت چپ سینه‌اش نوشته شده بود، اخمی کرد. کمی به سمت چپ رفت و سعی کرد بدن بی‌جون سگ رو پشت پاهاش پنهون کنه.
پسر کنجکاو خم شد و پشت هیونگش رو نگاه کرد. اخمی کرد و با لحن بی‌حسی زمزمه کرد:
"به چی نگاه می‌کنی سی و نه؟ گمشو."

پسر کوچک‌تر صاف ایستاد و با چشم‌های درشتش به هیونگش خیره شد.
"اگه خانم یون ببینتش تنبیه می‌شی. بیا باهم قایمش کنیم هیونگ."

لبش رو آروم از داخل دهانش گاز گرفت و به پسر خیره شد. شماره سی و نه تازه به اون پرورشگاه اومده بود و با هر برخوردشون، با کارهای عجیب و غریبش پسر رو متعجب‌تر از همیشه می‌کرد. اون پسربچه تنها کسی بود که نمی‌تونست بفهمه چی توی ذهنش می‌گذره و این باعث می‌شد جلوش گارد مخصوص خودش رو نگه داره ولی اون پسر هر بار بیش‌تر از قبل تلاش می‌کرد بهش نزدیک بشه.
"تو نمی‌ترسی؟"

"Abditory"Where stories live. Discover now