Part27

113 27 39
                                    


- flashback -

یکشنبه‌های آخر هر ماه، ترسناک و هولناک‌ترین روز برای کارکنان و بچه‌های بزرگ و کوچک پرورشگاه خورشید بود. روزی که تموم بچه‌ها باید حموم می‌رفتن، لباس‌هاشون رو عوض می‌کردن و موهاشون رو شونه و مرتب می‌کردن. روزی که تموم بچه‌های پرورشگاه می‌تونستن از اتاق‌های طبقه‌ی دوم و تخت‌های نرمش استفاده کنن. البته قبلش باید تموم راهرو، دیوارها و کمد‌های چوبی قهوه‌ای رنگ رو تمیز می‌کردن تا در نظر افرادی که برای انتخابشون به اون پرورشگاه می‌رفتن، بچه‌های مطیع و مرتبی باشن.

شماره‌ی یک برخلاف بقیه‌ی بچه‌های کوچک‌تر، هیچ‌وقت برای رسیدن اون روز لحظه شماری نمی‌کرد. به‌هیچ‌وجه برای گرفتن شکلات‌های متنوع برای زن و مردهایی که به دیدنشون می‌اومدن، دم تکون نمی‌داد و حتی به‌قدری تیز نگاهشون می‌کرد که حتی جرعت نکنن تا طرفش بیان.
اما اون‌روز فرق می‌کرد.

بعد از مرگ سی‌و‌نه دیگه نمی‌تونست مثل سابق فقط یک‌جا بشینه و به خوش‌گذرونی‌های کسایی که مسئول مرگ سی‌ونه بودن، نگاه کنه. باید تموم ناامیدی‌ای که توی اون‌روز بهش هدیه داده بودن رو براشون جبران می‌کرد.
پس اون‌روز زودتر از روزهای دیگه بیدار شد. از بین لباس‌های مندرسش، لباسی قابل قبول و تمیز بیرون آورد و موهاش رو مرتب شونه زد. جلوی آینه‌ی کثیف و کوچک حموم که جوری داخل دیوار گذاشته بودنش تا هیچ بچه‌ای نتونه درش بیاره، ایستاد و به خودش توی آینه نگاه کرد. به چشم‌های گود رفته و بی‌روح، صورت بی‌حال و لب‌های بی‌رنگش خیره شد. درست شبیه جسدی داخل سردخونه، بی‌رنگ و روح بود و تنها تفاوتش با اون جسد این بود که حداقل اون بو نمی‌داد.
لبش رو چند بار بین دندونش گرفت تا کمی‌ هم که شده رنگی به خودش بگیره و بلافاصله سعی کرد لبخندی بزنه.

لبخندی که باعث بشه در نگاه نظاره‌کنندگاش، عروسکی دوست داشتنی به نظر برسه.
از حموم بیرون رفت و داخل اتاقی که درونش بود رو از نظر گذروند. انگار که اون‌روز مهمون ویژه‌ای داشته باشن، داخل ظرف‌های نسبتا قدیمی روی میزها، کوکی‌های تزئین شده‌ای قرار داده بودن و توی دست بچه‌های کوچک‌تر عروسک‌های پارچه‌‌ای کهنه‌ای قرار داشت.

سرجمع توی اون اتاق ۹ نفر بودن و بچه‌های دیگه داخل اتاق‌های دیگه تقسیم شده بودن.
بخاطر باهوشیش و کمک توی کارهای مسئول پرورشگاه، خانم چوی گاهی بهش اجازه می‌داد تا روزنامه‌ها و کتاب‌های نه‌چندان جدیدش رو بخونه. توی یک قسمت از اخبار خونده بود که موسس اون پرورشگاه، یعنی کیم‌چانگ‌مین و همسرش باعث آسیب‌دیدن یه زن بیست و هفت ساله شده بودن.
و این‌که حدس و گمان‌ها این‌طور بود که پسر سه ساله‌ی اون زن، درواقع پسر نامشروع کیم‌چانگ‌مین بوده و زمانی‌که می‌خواستن از بین ببرنش، باعث آسیب دیدن اون زن شده بودن. زن و بچه‌ی سه‌ساله بعد از یک روز توی بیمارستان ناپدید شدن و این قضیه باعث شد که حدس و گمان‌ها قوت بگیرن. خودشون با قاطعیت اون‌ها رو رد کرده بودن ولی رسانه‌ها و مردم در خلاف جهت اون‌ها ایستاده بودن.

"Abditory"Where stories live. Discover now