Part36

74 23 9
                                    

به محض باز شدن در از اتاق خارج شد و وارد راهرویی شد که بوی تعفن شدید‌تری از اتاق داشت.
سرش رو بلند کرد اما با دیدن پسر مقابلش متوقف شد. دست‌هاش دور پاهای تهیونگ محکم‌تر شدن و ترس و نگرانی یک‌بار دیگه مهمون چشم‌هاش شد.
"جونگکوک!"
"جایی داشتی می‌رفتی؟"

اون پسر دقیقا توی زمانی که فکر می‌کرد نجات پیدا کردن، خودش رو نشون داد.
و مثل همیشه، توی زمانبندی داغون بود.
خون بی‌وقفه از مچ زخمیش بخاطر فشار وزن تهیونگ که روی دست‌هاش بود، بیرون می‌ریخت و آخرین ذره‌های انرژیش با تهیونگ روی کمرش، رو به نابودی بود.
به سمت راستش که پنجره‌ی بزرگ اما کثیفی قرار داشت، نگاه کرد. طبقه‌ی دوم یه ساختمون کثیف و قدیمی بودن. پشت دیوار حیاط اون ساختمون، درخت‌های زیادی رو می‌دید و تا جایی که چشم‌هاش می‌تونست ببینه، هیچ اثری از انسان زنده یا جاده‌ای نبود.
یه مکان متروکه و دور افتاده، بهترین مکان برای به قتل رسوندن و از بین بردن مدارک!
همه‌چیز به ضرر تهیونگ و سوکجین بود و حتی حق اعتراض هم نسبت بهش نداشتن چون اون شیطان تصمیم گرفته بود که همون‌جا به زندگیشون پایان بده.
یه پایان تراژدی!
اما سوکجین اجازه نمی‌داد اون‌بار چیزی که اون شیطان می‌خواست به نتیجه برسه.
پس به آرومی تهیونگ رو روی زمین گذاشت تا زخم‌هاش رو عمیق‌تر از اون نکنه و پشت پسر رو به دیوار راهرو تکیه داد.
و حالا مقابل جونگکوک ایستاده بود.
جونگکوکی که یک‌زمان دلگرم‌کننده‌ترین حرف‌ها رو بهش می‌زد تا بتونه دووم بیاره. پسری که اولین کسی بود که عشق اون و تهیونگ رو قبول و حمایت کرد.
باید باورش می‌شد که تموم اون‌ها فقط برای ظاهرسازی بوده؟
چندبار دیگه باید آسیب می‌دید تا بالاخره بفهمه چشم‌ها به‌هیچ‌وجه نمایان کننده‌ی روح اون شخص نبودن؟
اون چشم‌های درشت و مشکی‌رنگ، روزی از امید نشأت گرفته از درونش، می‌درخشیدن و همین باعث شد سوکجین بخاطر معصومیت نگاهش، بهش اعتماد کنه و اون رو نزدیک خودش نگه‌داره؛ سیاهی‌های زندگیش رو بهش نشون بده و بخاطر سرنوشت ناعادلانه‌ش گریه کنه.
بی‌توجه به این‌که اون درخشش چشم‌ها، بخاطر دادن امید به سوکجین نبودن‌. بلکه بخاطر ذوق دیدن زخم‌هایی بود که به تن نحیف سوکجین برخورد می‌کرد. بخاطر خوشحالی از این‌که از نزدیک می‌تونست زخم‌های سوکجین رو تماشا کنه و شاید گاهی اوقات پنهانی نمکی به اون‌ها بپاشه.

یا چشم‌ها نقاب زدن رو یاد گرفته بودن، یا سوکجین نمی‌تونست معنی واقعی پشت اون‌ها رو به خوبی متوجه بشه.

به آسیب مچ هر دو دستش نگاه کرد‌. اون‌قدر جدی نبود که نتونه مبارزه کنه‌. نسبت به تهیونگ خیلی سالم‌تر بود و تنها راه فرار از مرگشون هم خودش بود. پس باید مانع بعدی و شاید بزرگ‌تر از قبلی رو هم کنار می‌زد تا بتونن فرار کنن.
یک پاش رو جلو برد ولی سعی کرد با خم کردن زانوی پای پشتش، وزنش رو روی اون بندازه. انگشت‌های بلندش رو تا جایی که تونست باز و بسته کرد و در آخر هر دو دست مشت شده‌ش رو مقابل صورتش گرفت.
به یاد آورد روزهایی رو که جونگکوک به عنوان مربی بهش بوکس رو آموزش داد.
وقتی جونگکوک از ضعف بدن سوکجین می‌نالید و اون رو مجبور می‌کرد تا زمان قابل توجهی از اوقات فراغتش رو صرف یاد گرفتن بوکس کنه.
زمانی جونگکوک مربیش بود و حالا سوکجین مقابلش به عنوان حریف ایستاده. حریفی که از قلمی که اون سرنوشت رو براش نوشته، ناراضی بود که مجبور بود روزی مقابل عزیزترین‌هاش قرار بگیره.
تصمیم‌ها، آدم‌ها، زمان‌ یا مکان‌های اشتباه، تمومشون فقط حرف‌های پوچی بودن  چون در آخر اتفاقی می‌افتاد که سرنوشت از قبل تعیینش کرده بود.
"کاش هیچ‌وقت توی این موقعیت قرار نمی‌گرفتیم‌."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

"Abditory"Where stories live. Discover now