part22

113 34 50
                                    


نامجون با تعجب به عکس‌العمل سوکجین نگاه کرد و لحظه‌ای مکث کرد تا بتونه با دقت بیش‌تری حرکات پسر با نگاه ترسیده رو دنبال کنه.
"این دست‌ها برات آشنان؟"

نامجون با بی‌رحمی کلمات رو به زبون آورد و توجهی نکرد که بعد از گفتن اون جمله لرز بدن سوکجین حتی بیش‌تر از قبل شد. سوکجین پلک‌هاش رو به آرومی روی هم گذاشت و سعی کرد حلقه‌ی اشکش رو از نامجون مخفی کنه. صندلی بین دست‌هاش رو محکم‌تر فشرد و همزمان با باز کردن چشم‌هاش جواب داد:
"نه فقط فکر به این‌که اون قاتل بی‌رحم چه‌طور با اون دست‌ها چند نفر رو به قتل رسونده، حالم رو بد می‌کنه."

نامجون نامطمئن به اون پسر خیره شد. اون دلیل اون‌قدرها هم به‌نظرش قانع کننده نبود. شاید باید از دید سوکجین به اون قضیه نگاه می‌کرد؟ اون پسر اولین باری بود که همچین اتفاقی توی زندگیش می‌افتاد و قطعا دیدن هر چیز کوچکی باعث بهم ریختنش می‌شد. ولی باز هم اون واکنش بیش‌ازحد بود و فقط شک نامجون رو بیش‌تر کرد.
سوکجین چشم‌هاش رو تا جایی که می‌تونست مطمئن و بدون ذره‌ای تردید توی حرف‌هاش به نامجون نشون‌ داد و سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. اون حرفش قطعا دروغ بود. اون دست‌ها با اون بیماری که باعث می‌شد قرمز بشن، اون تتوهای روی مچ اون دست، تموم اون‌ها قطعا اتفاقی نبود. نمی‌تونست اون شباهت رو نادیده بگیره در عین حال نمی‌خواست باور کنه اون دست‌ها دست‌های قاتلی بودن که می‌خواست سوکجین رو مجرم نشون بده. دست‌هایی که همیشه، تو موقعیت‌های مختلف، تو آسیب‌دیده‌ترین حالت‌های سوکجین کنارش بودن و بهش امید آینده‌ای زیبا رو می‌دادن.
'نگران نباش سوکجین. تو و تهیونگ، من رو کنار خودتون دارین.'

قطعا اشتباهی شده بود. صاحب اون دست‌ها هیچ‌وقت هیچ‌کاری نمی‌کرد که به سوکجین آسیبی بزنه.
'بهم گوش کن. تا وقتی من اونجام، قرار نیست توی عروسیتون هیچ اتفاقی بیوفته. بهم اعتماد داری؟'

سوکجین حس می‌کرد تموم انرژی‌ای که اون رو تا اونجا و کنار اون کارگاه کشیده بود به یک‌باره درحال تخلیه شدن بود و باعث می‌شد سوکجین بالاخره درد و خستگی بیش از حد بدنش رو حس کنه. نفسش لحظه‌ای از دردی که توی قفسه‌ی سینه‌ش پیچید، حبس و باعث شد سوکجین خم بشه و به اون قسمتی که درد شدیدی داشت چندین بار با مشتش ضربه بزنه.
جیمین که بخاطر نزدیک بودن به سوکجین متوجه حال بدش شده بود به سرعت از روی صندلی بلند شد و دستش رو روی کتف سوکجین گذاشت و با نگرانی پرسید:
"هی! حالت خوبه؟ بیا روی صندلی بشین."

و بعد از گفتن حرفش، بدن پسری که به سختی نفس می‌کشید رو به روی صندلی هدایت کرد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. سوکجین سعی کرد بدون توجه به درد قفسه‌ی سینه‌اش، روی نفس‌هاش تمرکز کنه تا بتونه خودش رو کنترل کنه ولی انگار بدنش اون لحظه تموم دلخوری‌هاش بخاطر بی‌توجه‌ای که بهش شده بود رو به یاد‌ آورده بود و قبول نمی‌کرد به حرف صاحبش گوش بده. شکمش توی هم می‌پیچید و دستی که از پشت‌سرش به کمرش ضربه می‌زد هم کمکی به حالش نمی‌کرد. صداهای اطرافش کاملا قطع شدن و فقط صدای نفس‌های خودش که به سرعت ریه‌های سوزانش رو پر و خالی می‌کردن توی گوشش می‌پیچید. چشم‌هاش باز بودن ولی فقط تصویر اون دست‌های آشنا جلوشون ظاهر می‌شد و پسر رو آشفته‌تر از قبل می‌کرد.
'من تنها دوستتم؟ این باعث می‌شه به خودم افتخار کنم.'

"Abditory"Where stories live. Discover now