Part29

82 25 12
                                    


- flashback -

"آروم به‌نظر می‌رسین. انگار که با ازدواج سوکجین با کیم‌تهیونگ کنار اومدین."

هوسوک زمزمه کرد و با نگاه معناداری به زن روبه‌روش که از بوی قهوه‌ی توی دستش لذت می‌برد و هم‌زمان با تفکر به مهره‌های شطرنج جلوش چشم دوخته بود، خیره شد.
حدس زدن حرکت بعدیش برای هوسوک اون‌قدرها هم سخت نبود. احتمالا با حس کردن خطری فورا یکی از سربازهای از نظر خودش بی‌اهمیت رو فدا می‌کرد تا بتونه موقتا از شاه‌ش مراقبت کنه و مثل همیشه هوسوک باید از حرکتی که اون زن رو کیش و مات می‌کرد، صرف‌نظر می‌کرد تا مثل همیشه خودش رو در مقابل اون زن احمقی نشون بده که حتی یک‌بار هم توانایی بردنش رو نداره.
اون زن همیشه سعی می‌کرد خودش رو سرسخت، غیرقابل پیش‌بینی و متمکن نشون بده ولی پیش‌بینی حرکاتش برای هوسوک حتی از پیش‌بینی کارهای بعدی سوکجین هم آسون‌تر بود. اون زن به‌قدری روح ضعیفی داشت که هوسوک به‌راحتی می‌تونست هر شکلی که می‌خواست بهش بده و اون‌روز قرار بود نقش مادر دلسوزی رو بهش بده که برای صلاح فرزندش، خوشحالیش رو ازش سلب می‌کرد، اون رو توی زندان اعتقادات غلطش می‌انداخت و هوسوک رو به‌عنوان نگهبان دائمیش قرار می‌داد.
نگهبانی که فقط درصورت مردن اجازه‌ی خروج از اون زندان رو صادر می‌کرد و سوکجین به‌عنوان یه فرد خوش‌قلب اما احمق، هیچ‌وقت راضی نمی‌شد به اون نگهبان آسیبی بزنه تا از اون زندان بیرون بیاد.
"سوکجین اون‌قدر احمقانه عاشق اون پسر شده که مطمئنم اگه بخوام جلوش رو بگیرم، با جونش تهدیدم کنه."

زن عینک گردش رو روی بینیش بالاتر برد و با دقت به صفحه‌ی شطرنج چشم‌ دوخت. طبق پیش‌بینی هوسوک جلو رفت و برای حرکت بعدیش از اسبش برای زدن یکی از مهره‌های هوسوک استفاده کرد و پسر سعی کرد برای خشنودی اون زن برای پیروزی پیش‌بینی شده‌ش، خودش رو بابت از دست دادن اون مهره‌ی ارزشمند سرزنش کنه.
"مطمئنم خیلی طول نمی‌کشه که دوباره برمی‌گرده. کیم‌تهیونگ خیلی قابل اتکا به نظر نمی‌رسه و با این ازدواج، هردوشون تقریبا فشار زیادی رو قراره تحمل کنن و سوکجین بدون من..."

زن جرعه‌ای از قهوه‌ی موردعلاقه‌ش نوشید و لب‌هاش به پوزخندی باز شدن.
"نمی‌تونه از پسش بربیاد."

هوسوک لبخندی زد و ارزشمندترین مهره‌ش، وزیر رو حرکت داد.
"می‌تونی از من استفاده کنی."

نیشخندی زد و برخلاف تموم دفعات قبل، این‌بار هوسوک بود که قرار بود از پیروزیش لذت ببره.
"مات! من می‌تونم همون قفلی باشم که تموم مدت برای زندان سوکجین دنبالش می‌گشتی."

زن با دیدن باختش اون هم توی اون مدت زمان کوتاه، با ابروهای بالا پریده به هوسوک نگاه کرد. به پسری که روزی فقط به اون خونه‌ش آورده بود تا فقط بتونه تبدیل به تیتر دوست‌داشتنی‌ای توی روزنامه‌ها بشه و در نظر رسانه‌ها و مردم، فرد معتمد و فداکاری به نظر برسه. پسری که اولین اتاقش کوچک‌ترین و کثیف‌ترین اتاق اون خونه بود و وعده‌های غذاییش رو مجبور بود جدا از خانواده‌ی کیم بخوره چون کسی که به‌عنوان پدرش اسم گرفته بود، دوست نداشت کنار یه پسر یتیم که معلوم نبود پدر و مادرش کی بودن یا چرا رهاش کردن، غذا بخوره. پسری که رفته رفته با هوش سرشارش نشون داد که لایق جایگاهی بهتر از اون اتاق کوچک بود و پله پله توی اون خونه پیش رفت و در آخر توی نزدیک‌ترین اتاق به آقای‌‌کیم قرار گرفت. نزدیک‌ترین اتاق و معتمدترین آدم برای آقای‌کیم.
"چی‌کار باید کنیم؟"

"Abditory"Where stories live. Discover now