"و تو این همه آدم رو کشتی، زندگی چندین نفر رو خراب کردی تا فقط انتقام اون پسربچه رو بگیری؟"
سوکجین با ناباوری پرسید وقتی که چشمهاش چیزی جز دکمههای پیراهن چروک شدهش رو نمیدید. نگاهش اونجا، ولی ذهنش درگیر حرفهای هوسوک بود.
همه چیز از اون پرورشگاهی که توش بودن شروع شد. پرورشگاهی که بخاطر منافع مادرسوکجین تاسیس شده بود و به وسیلهی مادر چوییونا اداره میشد. وقتی که مادر چوییونا در ازای درصدی از سهام شرکت کیام به ظاهر اون پرورشگاه و زندگی بچههای درونش رو مدیریت میکرد. بچههایی که توی اتاقهای کثیفی که سالها تمیز نشده بود میموندن و برای وعدههای غذاییشون فقط برنج و کاری با تیکهای نون میخوردن تا مدیر بیرحمشون حتی شده یکوون بیشتر از سرمایهی اون پرورشگاه برای خودش برداره.
توی اون پرورشگاه، روی اون تختی که سوکجین روش نشسته بود، شیطانی زاده شده بود که جهنم خودش رو بهوجود آورد. جهنمی که با آتشش، ذره ذره وجود اطرافیانش رو میبلعید و اونها رو به نابودی میکشید.
شیطانی که نقاب یه فرشته رو به صورتش داشت.و سوکجین حالا متوجه هویت اون شیطان شده بود درحالی که هنوز نمیتونست باور کنه اون شیطان همون برادرش باشه. برادری که سوکجین روزی مراسم عروسیش رو ترک کرد تا اون آسیبی نبینه.
سوکجین ازدواجش با مردی که با تموم وجود عاشقش بود رو بههم زد. رویاها، آرزوها و نهال امید رو درون خودش ریشهکن کرد تا اون پسر بتونه زنده بمونه.
بیتوجه به این که کسی که واقعا توی اون روز به قتل رسید، خود سوکجین بود.
"ما چه گناهی کرده بودیم؟"خشم درون سوکجین کاملا فروکش کرده بود و حالا فقط درد سمت چپ قفسهی سینهش رو حس میکرد. درد جوری بود که انگار دستی وارد بدنش شده و قلبش رو توی مشتش میفشرد. گوشهی چشمهاش از اشکهاش برق میزد و مژههای خیسش با هر پلک زدن به هم میچسبیدن و دوباره هم رو رها میکردن. سوزشی رو توی معده و انتهای گلوش حس میکرد ولی جلوی خودش رو گرفته بود تا اونجا حالش بهم نخوره.
اون سوال رو پرسید و حتی براش مهم نبود که اون لحظه تا چه حد جلوی اون شیطان آسیبپذیر بهنظر میرسه.
اون شیطان یکروزی شکل واقعی روحش رو دیده بود، بدون هیچ نقابی.
درست مثل مجسمهسازی، روح سوکجین رو جلوش گذاشت و هر ضربهای که میتونست بهش زد و روحش رو دقیقا شبیه چیزی که میخواست، به وجود آورد.
مثل یه اثر هنری!
سوکجین یه اثر هنری غمگین بود. اثری سفیدرنگ که با اثر انگشتهاش مشکیرنگی روش خودنمایی میکرد. اثر انگشتهای نزدیکترین آدمهای زندگیش!
"ما هم مثل اون پسربچه هیچ گناهی نداشتیم هوسوک. فقط توی جای اشتباهی به دنیا اومدیم. تقصیر ما نبود، چون اینطور نیست که بتونیم قبل بهدنیا اومدن پدر و مادرمون رو انتخاب کنیم."به طرف هوسوک چرخید و مردمکهاش رو قفل شیطانی کرد که هنوز بیرحمانه لبخندی روی لبهاش بود.
ناعادلانه بود. تموم اون قضاوتهای یکطرفهی اون شیطان غیرمنصفانه بود.
ولی این عجیبتر بود که سوکجین از یه شیطان انتظار اجرای عدالت رو داشت.
"پس تو چه فرقی با کسایی میکنی که اینکار رو با اون پسربچه کردن؟"
YOU ARE READING
"Abditory"
Fanfiction"بوسههای ما هیچ وقت از قلبهایی که لمسشان کردهاند، پاک نمیشوند." •°|Couple: taejin, yoonmin °•|written by: felora •°|genre:criminal, Angst, mystery °•|introduction : [جین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش اومد که جنازهی...