Part18

163 34 39
                                    


از نظرش آدم‌ها منزجر کننده بودن. آدم‌هایی که صرفا پوست، دویست و شش استخوان و بخش بزرگی از آن‌ها را نقاب‌هاشون تشکیل می‌دادن. این‌طور نبود که خودش هیچ نقابی نداشته باشه. ‏آدم‌های بی‌نقاب، هیچ وقت مورد پذیرش بقیه قرار نمی‌گرفتن و اون همیشه نقاب فردی مودب و متین رو به‌چهره داشت.
ولی از درون اون مثل بقیه نبود. هنوز عادت نکرده بود. خسته بود؛ خسته به حد مرگ. همه چیز برای اون بی‌معنی و پوچ بود.

معتقد بود مردم اون‌قدرها هم به‌هم دیگه اهمیت نمی‌دادن.
'نگرانتم'
'مراقب خودت باش'
'حالت خوبه؟'
از نظرش این کلمه‌ها، صرفا کلمه‌هایی بودن که از سر عادت و کنجکاوی به زبون می‌اومدن. مردم همیشه درحال شنیدن رنج‌های بقیه و همدردی‌های غیرواقعی بودن؛ درحالی‌که از شنیدن رنج‌های بقیه لذت می‌بردن. نقابشون رو درست مثل جلدی زیبا، روی دفتری قدیمی و پاره می‌کشیدن. تا زمانی که بهت نیاز داشتن، نزدیکت می‌موندن و وقتی دیگه براشون منفعتی نداشتی، تنهات می‌ذاشتن.

توی تموم سال‌هایی که به اون پرورشگاه منتقل شده بود، درست مثل لاک‌پشتی بود که تموم مدت توی لاک خودش قایم شده بود‌. به‌دور از تموم آدمای منفعت‌طلب دورش.
اما چند وقتی بود که مجبور شده بود از لاکش بیرون بیاد.
نگاهش رو به پسری که با چشم‌های نیمه‌باز روی تخت خوابیده بود.
خرگوش رقابت‌طلبی که بخاطرش از لاک خودش بیرون اومده بود ولی خودش هم دلیل اون بیرون اومدن رو نمی‌دونست. شاید هم فقط نگران مارهایی بود که توی نزدیکی اون خرگوش بودن‌.

به‌هرحال حتی اگه یکی از اون مارها نزدیکشون می‌اومد هم نمی‌تونست اون خرگوش سفید و بامزه رو نجات بده.
ولی می‌تونست بهش اخطاری برای فرار کردن بده. اون خرگوش، یکم بازیگوش بود.
با نگرانی حوله‌‌ی نم‌دار و نسبتا کثیفی که به سختی از بین وسایل بیرون انداخته شده‌ی خانم یون پیدا کرده بود رو، روی پیشونی پسر کوچک‌تر گذاشت. پشت انگشت‌هاش رو روی گردن پسر گذاشت و با دیدن پایین نیومدن تبش، ناله‌ای از روی کلافگی بیرون داد. چند ساعت بود بخاطر اون ناله‌های اون پسر از خواب پریده بود؟
هر چقدر هم بود، خوشحال بود که بزودی قفل درهای اتاقشون باز می‌شد و می‌تونست بیرون بره و تقاضای کمک کنه. اونا که قرار نبود اون پسر رو همون‌جوری ول کنن؟
"هیونگ من می‌ترسم."

با شنیدن صدای خش‌دار و لرزون پسر کوچک‌تر، حواسش رو به اون داد. آروم انگشت‌های کوتاه و استخونیش رو بین انگشت‌هاش گرفت.
"چیزی نیست. خوب می‌شی."

چه‌طور می‌تونست پسر ترسیده رو دلداری بده؟ اون تا اون‌موقع هیچ تلاشی برای دلداری دادن کسی نکرده بود. نمی‌تونست جمله‌ی درستی پیدا کنه. کلمه‌ها انگار از ذهنش پر می‌کشیدن.
چی باید می‌گفت؟ باید می‌گفت که تنها امیدشون کسایی بودن که هیچ اهمیتی نمی‌دادن که اونا زنده باشن یا مرده؟
"هیونگ سردمه."

"Abditory"Where stories live. Discover now