🐇☁این‌سو: حس و حال☁🐇

207 68 22
                                    

وی ووشیان باحس نیروی غیرمنتظره‌ای که به روحش وارد شد فهمید یه چیزی اونجا اشتباه پیش رفته. با وجود جاعودی حداقل دو سه ساعت طول میکشید مرئی بشن، بعدم نیم یا یک ساعت کامل وقت میگرفت تا به دنیای خودشون برگردن و وارد بدن‌هاشون بشن. هنوز به مرحله‌ی مرئی شدن هم نرسیده بودن، اما وی ووشیان متوجه شد حتی بیشتر از قبل دارن به این دنیا کشیده میشن. اولش با خودش فکر کرده بود طلسمها نمیتونن مدت زیادی برای چهار نفر آدم گنده دووم بیارن.

بعد یهویی خودش رو روی موتور سیکلتی دید که داشت با آخرین سرعت ویراژ میداد. اولش پیش خودش گفت اوه، مگه واقعا دلش نمیخواست اینو امتحان کنه؟

"... وی یینگ."

"عه؟ لان ژان تویی؟"

بعد که دید به جای وانگ ییبوی باتجربه، لان ژان واقعی پشت فرمون نشسته، شستش خبر دار شد این دفعه واقعا کارش ساخته‌ست.

زیر نفسهاش گفت: "اوه نه. اوه نه. اوه نه. هنوز نمیخوام بمیرم."

لان ژان گفت: "آروم باش وی یینگ. طلسم تحت تاثیر یه نیروی خارجی قرار گرفته. اما الان اصلا مهم نیست. وی یینگ چطوری اینو کنترلش کنم؟"

"به نظرت من میدونم؟" وی ووشیان ضجه زد: "لان ژان، هنوز نمیخوام بمیرم! هنوز همه ی اون 69تا پوزیشن اون کتابو امتحان نکردیم! میخوام قبل مرگم بچه هامو بغل کنم! سوپ شیجیه‌م رو میخوام! لااقل باید بذارن قبل مرگم یه سکس داش مَشتی باهات داشته باشم!!!!!!!!"

لان وانگجی سکوت کرد. فکرش رو به کار انداخت. معمولا یه اسب افسار داشت. این 'اسب فلزی' افسار نداشت اما یه چیزایی به قبضه‌ش (هندل رو میگه) وصل بود که انگار باهاش میشد کنترلش کرد. لان وانگجی قبضه رو آروم فشار داد و دید سرعت وسیله رو به افزایشه. با دقت موتور رو کج کرد و سعی کرد بزنه بغل جاده، طوری باهاش رفتار میکرد که انگار داشت یه کالسکه ی دو چرخ رو کنترل میکرد. هر چقدر قبضه رو کمتر فشار میداد 'اسب فلزی' سرعتش کمتر میشد. سمت قسمت چمنزار جاده رفت. با اصطکاکی که بین چمن و موتور ایجاد شده بود، سرعت موتور به قدر کافی پایین اومد که قبل اینکه خودشونو به کشتن بدن ازش بپرن پایین. لان وانگجی،وی ووشیان رو بغل گرفت و از موتور پیاده شد و اجازه داد اون موتور بی صاحاب صاف بره تو درختا.

وی ووشیان خشکش زد. بعد با خوشحالی شوهرش رو کلی تشویق کرد و تو بغلش چلوندش. "لان ژان، لان ار گه گه! تو بی نظیری! چطوری انقدر خوشبختم که تو رو دارم هانگوانگ جون؟ ها؟"

خوشبختانه وی ووشیان و لان وانگجی تو بزرگراه داشتن رانندگی میکردن که جا به جایی اتفاق افتاده بود. اگه تو یه خیابون شلوغ این اتفاق می افتاد که فاجعه حتی مصیبت برانگیزتر هم میشد. وی ووشیان وایساد و باسنش رو از گرد و خاک پاک کرد. دستاش همه پر از خراش شده بودن و مشخص بود خون صاحب واقعیش بعد تحویل گرفتن بدنش دوباره قراره به جوش بیاد. اما... فاقد اهمیت بود این مسئله. ایح.

[COMPLETED] •⊱ Switched ⊰• (WangXian YiZhan)Место, где живут истории. Откройте их для себя