۴. جیغ و انگار نه انگار!

62 15 3
                                    

دو روز از آخرین دیدارش با چانیول، زمانی که وسط رابین هودش سر رسید، گذشته بود. بکهیون کتابی رو از کتابخونه برداشت. باورش نمیشد حوصله‌ای برای دیدن کارتون نداشت. با خودش گفت ایرادی نداره میشینم کتاب میخونم ولی انگار...‌برای کتاب خوندن هم حوصله نداشت. یک‌هفته و چهار روز بود که همه ی چراغ های خونه حتی چراغ های دستشویی هم روشن بود. بکهیون تو کل زندگیش از دو چیز در حد مرگ نفرت داشت: تاریکی و چیزایی که ممکنه تو تاریکی باشن! حتی به خاطر همین تلویزیون روهم روشن گذاشته بود. و از طرفی ماشین لباسشویی هم روشن بود چون لباسای کثیفِ سبد تبدیل به اورست شده بودن! ماشین ظرفشویی روهم روشن کرده بود چون این چند روزه ظروف نودل چسبناک و غیر قابل شست و شو با دست شده بودن! البته میشد شست اما بکهیون زیادی اصلا حوصله نداشت!

بکهیون فکر همه چیز رو کرده بود به جز خیانت فیوز‌ها! وقتی که فیوزها پریدن و همه جا یک لحظه تاریک شد حتی یک صدم ثانیه هم چراغ قوه، گوشی یا فیوز ها به ذهنش نرسید! سریع تر از میگ میگ به سمت در دوید. تو راه پاش به کنار فرش گیر کرد و با فکر اینکه نکنه موجودات تاریکی واسش زیرپایی گرفتن از ته دل جیغ کشید. فریادهاش انقدر بلند و تند بودند که انگار نه انگار سیب گلویی اونجا هست! مثل یک خواننده اپرا سوپرانو میخوند! تیز و بلند.

حتی کلید هم برنداشت. فقط در رو باز کرد و خودش رو روی زمین راهرو انداخت. همسایه طبقه بالاشون که میخواست آشغال‌هاش رو ببره و در حال پایین اومدن از پله ها بود،  با دیدن یک شخص پرت شده از داخل خونه از جا پرید و آشغال ها از دستش به سمت ناکجااباد پرت شدن، جایی روی بکهیون. بکهیون که صدای داد و پرتاب چیزی روی خودش رو تجربه کرد دیگه زمین و زمان نشناخت طوری داد کشید که وسط داد صداش گرفت. همسایه بالاییشون، آقای ارتودنسی، با وجود چراغ راهرو بکهیون رو واضح میدید اما داد بکهیون وادارش میکرد اونم بدون دونستن علت جیغ و داد راه بندازه!

بکهیون وقتی که صداش قطع شد تازه آقای ارتودنسی رو شناخت اما دیگه دیر بود. احساس میکرد گلوش به معنای واقعی کلمه "جر خورده" اقای ارتودنسی با شنیدن صدای خش دار بکهیون و سرفه‌هاش متوجه شد که احتمالا به گلوش اسیب رسیده. آقای ارتودنسی با لهجه ‌ای که بکهیون هیچوقت نفهمید مالِ ایتالیاست یا روسیه گفت:

"بیون! قلبم افتاد رو پله‌ها! حالت خوبه؟!"

بکهیون تلاش کرد صحبت کنه ولی صدای خش دارش از اعماق یک چاه دور افتاده تو وسط صحرا میومد! همون لحظه همسایه طبقه پایینشون، خانم فرانکلین، از راه رسید:

"یا پدر و پسر و روح القدوس! چه اتفاقی افتاده است؟ آیا شما خوب هستید؟"

ارتودنسی با حسادت به خانم فرانکلین نگاه کرد. زنیکه امریکایی چه خوب کره‌ای صحبت میکرد.

"ما خوب! نگران نشو"

اه ارتودنسی! تو چرا انقدر زبان یاد نمیگیری؟! با تکون سر بکهیون مبنا بر خوب بودنش، خانم فرانکلین با باشه‌ای به سمت واحد خودش برگشت. این اپارتمان سه طبقه، سه واحد داشت. یکم زیادی قدیمی بود، ساخت بیست و دو سال پیش. اما اجاره هاش ارزون بودن مخصوصا برای زوجی مثل چانیول و بکهیون که حقوق زیادی نمیگرفتن و تازه ازدواج کرده بودن. طبقه ی دوم، خونشون بود‌. طبقه ی سوم اقای ارتودنسی، دندانپزشک روس، زندگی میکرد و طبقه ی اول خانم فرانکلین، از جمله نادرترین مترجم های سیاه پوست تبعه ی کره، سعی میکرد زندگیش رو بکنه هرچند که هر دو همسایش ی نمور گیج میزدن!

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora