۲۱. باد های خیالی

50 11 0
                                    

جونگین بعد از بوسه‌ی شب بخیر هی‌سو به سمت اتاق خوابشون راه افتاد.

هفته‌ای بشدت طولانی و سختی رو پشت سر گذاشته بودند. پرونده‌های سنگین، مهدکودک و سرماخوردن هی‌سو باعث شده بود قناری های عاشق وقتی برای همدیگه نداشته باشن! کمتر از یک هفته برای فستیوال 'هنر های کوچیک' وقت مونده بود و هی‌سو انقدر استرس داشت که هردو پدرش رو نگران میکرد. هنوز تصمیم نگرفته بود چه مجسمه‌ای بسازه و هرچیم که برای ایده درست میکرد رو به خاطر به اندازه ی کافی خوب نبودن خراب میکرد.

کیونگسو تازه دوش گرفته و با حوله روی تخت لم داده بود. جونگین متوجه شد که کیونگسو تا هسته‌ی سلولاش خسته‌است چون غیر ممکن بود کیونگسو با حوله روی تخت لم بده.

"میخوای ماساژ بدمت؟"

کیونگسو با خستگی گفت:

"نه! همیشه آخرش حواست پرت میشه و کار به جاهای باریک میکشه."

جونگین آهی مصنوعی کشید:

"جوونیام نمونده کیونگی! با پیر شدن خودم پسر کوچیکمم پیر شده! کارکرد اولیه‌اش رو نداره."

کیونگسو انقدر خندید که از چشم‌هاش اشک ریخت. جونگین همیشه ی راهی پیدا میکرد تا بخندونتش!

کیونگسو لباس‌هاش رو همراه با غش و ضعف های جونگین پوشید. از خجالت قرمز تر از گوجه فرنگی شده و با حرص از جونگین نیشگون می‌گرفت.

جونگین سشوار رو اورد تا از نیشگون های کیونگسو درامان باشه.

کیونگسو رو روی صندلی نشوند و اماده ی خشک کردن موهاش شد.

تکان آروم انگشت‌هاش بین موهای نمناک و لطیف کیونگسو باعث میشد هردو داخل شکمشون یکسری لارو تبدیل به پروانه بشن و برای ازادی خودشون رو به در و دیوار بکوبن!

خیلی وقت بود که برای همدیگه وقت نذاشته و باهمدیگه کاری نکرده بودند.

جونگین بعد از خشک کردن موهای کیونگسو خم شد و بوسه‌ای روی لاله‌ی گوشش گذاشت.

کیونگسو با خجالت و احساس مور مور شدن گردنش رو کمی خم کرد. صدای خنده‌ی نخودی جونگین تو گوشش پیچید.

"من خیلی تلاش میکنم نخورمت کیونگی! ولی خودت خوردنی هستی!"

بوسه‌های تند و محکمی روی گونش میکاشت و صدای خنده‌اش رو در میاورد. با گاز آخری که از گونش گرفت صدای آخ کوچیکی از بین لب‌های کیونگسو خارج شد.

جونگین، کیونگسو رو به سمت خودش چرخوند. چونه‌اش رو بالا گرفت و بوسه‌ای روی لب‌هاش کاشت. با دوطرفه شدن بوسه طولی نکشید که عمق گرفت و حسابی سر و صدا راه انداخت. مدت زیادی بود که دلشون تنگ شده و لب‌هاشون مشتاق همدیگه بود.

شب خنکی بود و نیاز داشت یکمی گرم و داغ بگذره!

(دلتون رو خوش نکنید اسمات نوشتن بلد نیستم چپتر اسماتی نداره.)

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora