۱۶. جلسات فوق سری!

48 13 10
                                    

ساعت چهار و نیم و خرده‌ای بود که هان و سهون کاملا تصادفی یادشون افتاد که برای حدود دو روز پیش ساعت پنج از کیونگسو وقت گرفته بودن!

اونشب هان غش کرد و بعدشم گم شد. البته کامل گم نشد فقط وقتی که سهون رفته بود دستشویی بیدار شد و فکر کرد تنهایی اومده پس تاکسی گرفت و برگشت خونه. خواهرشم کلی سوال درباره ی چانیول و حالش پرسید و هان چون نمیدونست چی باید بگه بدون حرف خاصی و با بهانه کردن سردرد به اتاقش خزید. اونشب تا خود کله سحر به دنبال هان گشتن و کار داشت به جاهای باریک میکشید که هان زنگ زد به سهون و ازش پرسید دیشب کجا رفته و تنهاش گذاشته؟! البته حدسش نباید سخت باشه. به ذهن هیچکدوم از اون سه نفر نرسید که شاید هان رفته خونه!

بعدشم تو مهدکودک قرار شد تئاتری صورت بگیره و همه دعوت شدند از این رو سر همشون شلوغ شد. حتی کیونگسو که برنامه ریزی از تفریحاتش بود هم یادش رفت.

خلاصه ی تمام این فراموشی ها این بود که زنگ زدن و با کلی عذرخواهی برای نیم ساعت بعد قرار گذاشتن.

تا رسیدن به اونجا هان با نهایت توانش غر زد. اونقدر زیاد که سهون دلش میخواست ساکتش کنه، ولی ترجیحا با یک بوسه! حتی فکرشم باعث میشد پروانه‌های توی شکمش طی جهش‌هایی در اثر ذوق تبدیل به دایناسور بشن! همونقدر شدید -و عجیب البته-

از ماشین که پیاده شدن، بارون باریدنش گرفت. هان در ماشین رو کوبید:

"من باورم نمیشه یادم رفته! اصلا من یادم رفت تو‌ چرا یادت نبود؟! خیلی بد بود. الان آقای دو با خودش فکر میکنه ما چقدر حواس پرتیم. تازه باورمم نمیشه من رو گم کردی! خوب شد یادم افتاد-"

سهون محکم از بازوش گرفت و به ماشین کوبوندش. صورتش چند میلی متر بیشتر فاصله نداشت. لب‌هاشون شاید کمتر از یک بوسه فاصله داشت، خیلی کمتر.

"خوب شد یاد گرفتم. از این به بعد همینطوری ساکتت میکنم لولوشم! البته وقتی غرغر میکنی هم خیلی بامزه میشی ولی... وقتی اینطوری از خجالت سرخ میشی خیلی خوشمزه تر میشی."

بی توجه به اینکه هان تو هوای سرد از گرما میپخت، بدون اینکه بفهمه چقدر قلب هان رو لرزونده به حرف‌هاش ادامه داد. اگه صدای آقای دو نمیومد ممکن بود تا خود ابدیت به چشم‌های همدیگه خیره بمونن، یکی با نیشخند و لاس‌های زیرخاکیش دیگری هم با خجالت و صورت داغ و سرخش.

کیونگسو دوباره گفت:

"آقایون اگه میخواید زیر بارون لحظات عاشقانه بسازید من مشکلی ندارم اما موکل‌های دیگمم تو راهن پس-"

هان سریع سهون رو هل داد و گلوش رو صاف کرد:

"نه نه! لطفا بفرمایید! یعنی بفرماییم اصلا هرچی شما میگی!"

دلش میخواست از شدت خجالت همراه بارون بره تو جوب های کنار خیابون و از محل وقوع خادثه دور بشه.

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora