۱۴. روایتی هولناک از یک پسربچه

52 16 7
                                    

بکهیون با اضطرابی مشهود سر جاش جا به جا شد. جونگده متوجه یک اتفاق تراژدیک پشت پرده ی این مردِ بالغ نشسته ی رو به روش بود. اما اطلاعی نداشت و تصوری از ابعاد این تراژدی در ذهنش شکل نبسته بود. با لحن آرامش پرسید:

"آقای بیون دوست دارید چای یا قهوه و یا یک لیوان آب میل کنید؟ کوکی هم دارم!"

بکهیون با لبخندی که فقط جهت عرض ادب زد، جواب داد که آب مافیه.

جونگده به سمت همون میز کنار اتاق رفت. به بکهیون نگاه کرد. قولنج انگشت‌هاش رو تق و تق شکوند. چند تا هم نفس عمیقی کشید. جونگده فهمید که موضوع احتمالا طولانی و اندوه‌باره، پس سریع تر لیوان اب رو روی پیشدستی گذاشت و روی میز قرار داد. بکهیون تشکری کرد و قلپی نوشید.

جونگده سر جاش نشست و منتظر نگاهش کرد. بکهیون آب دهنش رو قورت داد:

"راستش... شما من رو از جریان طلاقم میشناسید اما من برای این موضوع نیومدم اینجا."

جونگده سرش رو تکون داد. پس موضوع چی بود؟!

"شما آقای مهربونی به نظر می‌رسید. من تا به حال زیاد تراپی نرفتم اما چندباری پیش روانشناس های مختلف رفتم. با اینحال فکر میکنم باید از شما کمک بگیرم چون بهتره."

جونگده سری تکون داد:

"البته! هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم."

بکهیون ادامه داد:

"من این چند وقتی که تصمیم طلاق رو گرفتم مدام دارم فکر میکنم که نکنه دارم اشتباه میکنم. من واقعا عاشق چانیولم. چانیولم همینطور. همش دارم فکر میکنم با تصمیم به طلاق دارم به هردومون اسیب میزنم. ترس مزخرفی تو‌ وجودمه و من... من نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم چطوری بیانش کنم.‌ نه میدونم از زندگی چی میخوام. نه برای اینده فکر‌ خاصی دارم نه حتی میدونم برنامه یا هدفم‌ چیه! ترس از اشتباه چنان هولناکه که... باعث میشه کابوس ببینم. من مدت‌ها پیش حدود شیش هفت سال پیش قرص خواب اور مصرف میکردم. الانم انقدر بیخوابم که دوباره مصرفشون میکنم. نمیدونم چرا الان این شکلی شدم. من تا مدت‌ها حساب و متاب همه ویز دستم بود و همه چیز رو میدونستم ولی انگار... توی جهالتم الان!"

جونگده مکثی کرد، پرسید:

"ببخشید بکهیون شی! ولی میتونم چندتا سوال بپرسم؟"

"بله! البته بپرسید لطفا!"

جونگده سوال کلیدی رو پرسید، پرسشی که یقین داشت جوابی نهفته‌ای داره که میتونه تمام مشکل رو حل کنه، شایدم بخشی:

"برای چی بیخواب بودید؟"

بکهیون انتظارش رو داشت. تصمیم گرفت صادق باشه. دیگه از گذشتش زیادم نمیترسید.

"من... یکم بچگی بدی گذروندم. مامانم به خاطر کتک‌های پدرم مرد. خود پدرم اوردوز کرد. خواهرمم... اون...-"

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora