۱۵. هزار و یک شب و یک آغوش گرم

54 11 8
                                    

بکهیون کلید انداخت و وارد شد. خونه بوی شگفت‌انگیزی میداد! بوی معطری که به مشامش آشنا و همونقدر غریب میومد. بوی چایی که مدت‌ها بود ننوشیده.

"بکهیونا؟ بیا آشپزخونه! با لالایی داما چای دم کردیم!"

صدای چانیول، گرمای خونه و بو‌های دلنواز. بکهیون احساس میکرد آرامش مثل پیچک تمام بدنش رو در بر گرفته.

وارد آشپزخانه شد. چانیول با یک ملافه چیزی مثل قنداق بغلی ساخته بود. صدای میو لالایی داما از داخلش میومد. معلوم بود اونم مثل بکهیون سریع تو بغل چانیول گم میشه!

چانیول با لبخند خوش‌آمدی گفت.

"کارات حل شدن؟"

بکهیون بوی حسادت و کنجکاوی چانیول رو از زیر اون لبخند و لحن آرومش حس میکرد. وسایلش رو دم در گذاشت و سمت چانیول و کودک نو رسیدشون رفت:

"بله! خیلی خوشحالم که حل شدن. ممنونم که هستی و چای دم کردی. خیلی بهش احتیاج داشتم."

بوسه‌ای رو کله ی لالایی داما گذاشت و بعد گونه‌ی چانیول رو بوسید. چانیول متعجب بود اما سوالی نپرسید. بکهیون روی صندلی آشپزخونه نشست و پرسید:

"خب آقای پارک چای شما کی آماده میشه من یکمی بنوشم؟"

چانیول لبخندش گشاد تر شد. دلش برای هلال چشم‌ها و لحن خندان بکهیون تنگ شده بود.

"الان یک فنجان میریزم واست."

بکهیون به چانیول خیره شد. نمیدونست داره کار درستی انجام میده یا نه. حالش خوب بود و احساس خوبی داشت. میخواست حداقل برای چند ثانیه هم که شده آروم باشه. همین کافی بود. بدون فکر کردن به درست یا غلط بودن تصمیم دلش میخواست خوشحال باشه. چانیول خوشحالش میکرد و مثل نسیم بهاری روحش رو نوازش میداد، پس ترجیح میداد از اینجا شروع کنه. با اینحال به قول جونگده بهتر بود اول خودشون خوب بشن بعد رابطشون.

با گذاشتن فنجان چای مقابلش ، نگاهش به دست‌های چانیول افتاد. برای گفتن یا نگفتنش دو دل بود اما دلش رو زد به دریا و گفت:

"میخوای بدونی امروز کجا بودم؟"

چانیول که تازه شیر لالایی داما رو درست کرده بود و داشت تو بغلش شیر میداد تمام شش دانگ حواسش جمع شد و سریع جواب داد:

"اره! خیلی میخوام بدونم!"

حدسش سخت نبود. چانیول داشت از کنجکاوی و فوضولی میترکید! بکهیون قلپی چای نوشید و با نفسی عمیق گفت:

"رفتم پیش روانشناس. منظورم جونگده‌ست."

چانیول اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود؛ قرار بود آشتی کنن؟! درسته جواب بکهیون زد تو پرش ولی هنوزم خوشحالش کرد چون بکهیونش اسوده بود و برای بهبود حال خودش قدمی برداشته بود.

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora