هان فنجان قهوه رو جلوی سهون گذاشت. هردو اطراف پیشخوان بزرگ داخل آشپزخونه ایستاده بودن و به فکر چگونگی آشتی دادن دوستهاشون.
"من میگم بندازیمشون قفس"
هان اهی کشید و بعد سعی کرد با نفس عمیق خودش رو اروم کنه.
"باشه متوجه شدم! ایده ی خوبی نیست!"
"اخه قفس؟ مگه خروس جنگیان؟ بندازیم قفس که چی؟"
سهون یک لحظه تصور کرد که چانیول و بکهیون مثل دوتا خروس باهم میجنگن. تصور چانیول با نوک و کاکل کافی بود تا قهوه اش رو بپاشه روی هان.
چشمهاش از این بزرگتر و قلبش از این تند تر نمیتپید! دو ثانیه بعد از پاشیده شدن قهوه روی صورتش چنان جیغی کشید که فریاد نبود، خود جیغ بود! حتی خودشم یک لحظه جا خورد که چطوری صداش انقدر نازک شده.
سهون با ترس عصبانیت هان خندش رو قورت داد و بدنبال دستمال کاغذی گشت. بعد از پیدا کردن دستمال چندتایی دست هان داد.
"ببخشید! یک لحظه چانیول رو با نوک تصور کردم خیلی خنده دار بود!"
هان در حال تمیز کردن صورتش غر زد:
"تو دیگه چطور مریضی هستی؟! با نوک تصور کردی؟ قهوه اتم ریختی روم! فردا پس فردا وقتی ازدواج کردی اینجوری قهوه بپاشونی طلاقت میدن! واقعا که... انگار بچه ی سه سالست! به چی داری میخندی؟ اوه سهون بهم گوشکن و بزرگ شو لطفا! انقدرم نخند! با توام! واقعا که حتی بهم گوش هم نمیدی تو دیگه چی هستی! باید یاد بگیری به حرف بقیه گوش بدی. شاید دارم ی حرف مهمی میزنم! ی جا بدردت خورد! برای همینه انقدر سینگلی اخه کی بخواد با کسی که بهش گوش نمیده بره تو رابطه. نه تنها قهوه رو حیف کردی بلکه الان روی بلیز سفیدمم لکه ی قهوه هست. نگا پیشخوانم کثیف شده. حتی قهوه پاشوندنت هم درست نیست واقعا که! مثل بچههای دو سال-"
حرفش نصفه موند. سهون ناگهان سرش رو نزدیک صورتش برد و تو چند میلی متری لبهاش ایستاد. هان چنان جا خورد که چند قدم به عقب تلو خورد. سهون نیشخندی زد:
"چه خوب! کاش زودتر این روش ساکت کردنت رو پیدا میکردم! من میرم به بستنی های توی یخچال ناخونک بزنم نه منو دیدی نه منو میشناسی اون بستنیهام خودشون غیب شدن!"
بعد هم چشمکی زد و از آشپزخونه خارج شد و سمت سردخونه ی کوچیک رفت. به هرحال این مهدکودک صبحانه و ناهار سرو میکرد و باید مجهز میبود.
هان اما سر جاش ایستاده بود. لپهاش گل انداخته بودن. دستاش رو روی گونههاش گذاشت. داغ بود. زمزمه کرد:
"چم شده؟"
خودشم میدونست نه این تپش قلب نه این قیری ویری رفتن دل و نه این گل انداختنها عادیه! همشون از نشانههای احساسی منحوس بودند. عشق. اما هان بشدت میترسید. این نزدیکی سهون داشت احساساتی که شاید سالها بود سرکوب کرده و تو این چند سال هم تقریبا به فراموشی سپرده بود رو تازه میکرد. نباید این اتفاق میوفتاد. نباید!
YOU ARE READING
My Dilemma
Fanfictionنه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی، رمنس، درام کاپل: چانبک، کایسو، هونهان نویسنده: تیفانی تویستد