سهون گفت:
"آقای لو هان! گریه نکن دیگه! ما دوستیم معلومه بهم کمک میکنیم. این چه حرفیه! پاشو بیا اینجا مدارکتم بیار از الان کارتو شروع کن! مرتیکه انقدر گریه نکن!"
هان انقدر خوشحال بود که نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره. واقعا مدیون سهون بود. چانیول، سهون و هان سه دوست صمیمی جدا ناپذیر بودند. با به یاد آوردن چانیول بینیش رو بالا کشید و با صدای نسبتا ارام تری پرسید:
"از چان خبری داری؟ به من گفت نیام چون خیلی مهم نیست"
سهون اهی کشید:
"به منم همینو گفت... اون و بک هنوزم عاشق همدیگن هان ولی خیلی احمقن! توام حس نمیکنی باید ی کاری بکنیم؟"
هان با خودش فکر کرد. حق با سهون بود. نمیتونست اجازه بده رفیق عزیزش دستی دستی خودش رو به باد بده. چانیول دوست پیشا نوزادی هان بود! مادرهاشون تو بیمارستان درحالی که یکی شش ماهه و دیگری دو ماهه حامله بود باهم دوست شدند و هان و چانیول از وقتی که تو شکم مادرشون بودند باهمدیگه دوست بودند تا الان که ۲۷ سالشون بود. هان میدونست چانیول چقدر برای بکهیون زندگی کرده. تاثیر بکهیون تو زندگی چانیول فراتر از تصور بود. بکهیون باعث شده بود چانیول سبک زندگی ناسالم قبلیش رو دور بندازه و سبکی جدید و سالم تری رو در پیش بگیره، کاری نه تنها دوستاش بلکه خانوادش هم نتونسته بودن انجامش بدن. راستی اگه خانم پارک میفهمید چی میشد؟
"الو؟ اقای ابری میشه یک لحظه برگردی زمین و نری اسمون؟ دارم صحبت میکنما! هان صدامو میشنوی؟"
با صدا زدن سهون متوجه شد که چند دقیقهای به فکر و خیال گذرونده.
"الان میام پیشت هونی! ما باید ی حرکتی بزنیم!"
بعد از قطع کردن تلفن با ولخرجی تمام به جای اتوبوس سوار تاکسی شد. لعنتی کرایه ها چقدر زیادن! ولی مجبور بود چون میخواست زود برسه. همه ی مدارکش داخل کیفش بود به هرحال بعد از اخراج یک پوشه داده بودن زیر بغلش. باورش نمیشد چون چند روز دیر کرده و امروزم دیر اومده اخراجش کردن! هان همزمان تو چند جا کار میکرد. بعد از مرگ پدرش حتی نتونست دبیرستان رو هم تموم بکنه و دانشگاه بره برای همین کارهایی با حقوق زیاد براش وجود نداشت و از طرفی نمیخواست خواهر ۱۵ سالش کسری تو زندگیش حس کنه و مادر پیرش بیشتر از این سختی بکشه. میخواست خواهرش درس بخونه و موفق بشه و برای همین چند کار پاره وقت داشت. روزهای زوج سه تا و فردها چهارتا. از نقاشی دیوارها و گارسونی تا حمل بار و فروشندگی. میشد گفت کاری نبود که انجام نداده باشه.
از چهارده سالگی تا الان بدون یکبار اعتراض یا نق زدن به همین روند ادامه داد. خودش رو غرق کار کرد تا خانواده ی کوچیکش غصه ی چیزی رو نخوره. تنها چیزی که هان واقعا و از ته دل میخواست معلم شدن بود. دوست داشت روزی بتونه دیپلمش رو بگیره و بعد بره دانشگاه و در آینده معلم خوبی بشه. هرچند درحال حاضر آرزوی محالی به نظرش میرسید، زیادی دور از دسترس.
YOU ARE READING
My Dilemma
Fanfictionنه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی، رمنس، درام کاپل: چانبک، کایسو، هونهان نویسنده: تیفانی تویستد