۲۲. کسی حرفی جز نگاه نداشت.

48 9 0
                                    

جونگده هربار که پیشرفت مراجعینش رو میدید خوشحال میشد. احساس عجیبی بود ولی دوست داشت به بقیه کمک کنه.

چانیول و بکهیون زوجی بودند که دادگاه معرفی کرده بود. طولی نکشید که جونگده متوجه شد تراپی جدا برای هرطرف بهتر و کارساز تره. هرکدوم آسیبی از بچگی به همراه خودشون داشتند و نیاز داشتند ازش گذر بکنند و باهاش کنار بیان و از همه مهم تر یاد بگیرند که چطوری باهاش زندگی بکنند.

امروز یکی از روزهای مهم بود. قرار بود نامه‌های زوج دردسرساز رو ازشون بگیره و بخونه. اینطوری خیلی راحت‌تر میتونست بفهمه چه ناامنی‌هایی درباره ی خودشون و رابطه‌اشون دارن‌.

با ورود زوج، از جا بلند شد. بعد از خوش‌آمد گویی و گرفتن نامه‌ها پرسید:

"امیدوارم همونطور که پیشنهاد کرده بودم از همدیگه دور مونده باشید!"

چانیول آهی کشید و جواب داد:

"متاسفانه بله. حتی برای دیدن لالایی داما هم نرفتم!"

بکهیون خندید و شفاف سازی کرد:

"لالایی داما اسم گربمونه. یادم رفته بهتون بگم."

جونگده یکمی از اسمش تعجب کرد ولی سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه:

"اسم منحصر به فردی داره! بابت نامه‌ها هم ممنون! اینکه کارتون رو جدی گرفتید برای من خیلی ارزش‌ داره!"

بعد گلوش رو صاف کرد و گفت:

"من برای ده دقیقه شما دوتا رو تنها میذارم. با همدیگه درباره ی هرچیزی که خواستید صحبت کنید. نیازی نیست به من بگید و تعریفش کنید. تمام این مدت ارتباطی باهم نداشتید و میخوام بهتون فرصت این رو بدم که بعد چندین روز با همدیگه صحبت کنید."

بعد با لبخندش به همراه نامه‌ها بلند شد و از اتاق بیرون رفت. طی ده دقیقه جونگده نامه‌ها رو خوند و یکسری نکته برای خودش نت برداشت. آسیب‌های بچگیشون به نظر میرسید یکی از علل اصلی بی‌ثباتی رابطشون هست. جونگده میتونست تشخیص بده که بصورت خفیف هردو نفر مشکل اعتماد و وابستگی دارند. همین موضوع جونگده رو به فکری جدید سوق داد: شاید علت اصلی سختی جدایی برای طرفین، ترس از گسستگی وابستگی بینشون باشه. شاید هم هردو احساس ناکافی بودن داشتند، برای همین از درون خودخوری میکردن.

تمام مدتی که جونگده تحلیل و بررسی‌هاش رو سازمان میداد، چانیول و بکهیون معذب کننده ترین لحظات زندگیشون رو تجربه میکردن!

چانیول سعی کرد سکوت رو بشکنه:

"چه خبرا؟!"

انگار نه انگار که قبلا لاس بود که پشت سرهم ردیف میکرد! الان قدرت تکلم عادیش رو هم از دست داده بود.

بکهیون لبخندی زد و گفت:

"خوبم چانیول. سرکار با بقیه رفتار دوستانه‌ای دارم. دیروز یدونه دوست پیدا کردم حتی!"

My Dilemma Onde histórias criam vida. Descubra agora