چانیول، بعد از جلسه ی مشاوره ی پر تنششون، بکهیون رو به خونه رسوند. بی هیچحرفی جدا شدند. چانیول نمیتونست دست از فکر کردن برداره. نمیتونست افکارش رو کنترل کنه! همه چیز به بیون بکهیون ختم میشد، همه چیز! از خیابونها و ستارهها تا درختها و بوی پاستایی که از رستوران تازه باز شده میومد! خیلی وقت بود که زندگی چانیول، خلاصه شده در بکهیون بود. از نگاه و کشیدگی چشمهاش، تا قرمز شدنش موقع خوندن رمانهای عاشقانش! تک تک رفتارهای بکهیون چیزی برای پرستش داشت. همین بود که خاصش میکرد.
چانیول تصمیم گرفت یکراست بره خونه مادرش. مغزش کار نمیکرد و نیاز داشت یک جایی فروپاشی روانی رو تجربه کنه!
با شنیدن زنگ در، خانم پارک با تعجب به دخترش گفت:
"مهمون داشتیم؟"
یورا که خسته و کوفته بود و نای هیچچیزی رونداشت از اعماق وجودش دعا کرد که مهمون نباشه! حتی راضی بود دزد در خونه رو زده باشه ولی مهمون نه! اصلا حوصله ی مهمون داری رو نداشت!
با دیدن برادرش اونم بدون بکهیون با تعجب در رو باز کرد و خوشآمد گفت:
"سلام! خوش اومدی. بیا داخل. بکهیون نیومده؟"
چانیول حرفی نزد. فقط کفشهاش رو دراورد و دمپایی روفرشی پوشید. حتی سلامم نداد و یکراست سراغ مادرش رفت. یورا که از حالات چانیول متوجه شد انفاقی افتاده با عجله در رو بست و پشت سر برادرش راه افتاد تا بفهمه چه خبره.
خانم پارک با دیدن چانیول لبخندی زد و در همون حال که شالگردن میبافت حالش رو پرسید. چانیول باز هم سکوت کرد. کنار مادرش نشست و سرش رو روی شونش گذاشت. سکوتی مرگبار خونه رو فرا گرفته بود. فقط صدای نفس کشیدن بود. خانم پارک متوجه بود که چیزی درست نیست! چانیول، بکهیون رو همراهش نیاورده بود و چنین کمرشکسته سرش رو روی شونش گذاشته بود. حتما اتفاقی افتاده! با سر به دخترش اشاره کرد تا تنهاشون بذاره.
یورا که میدونست دیر یا زود میفهمه چه اتفاقی افتاده به سمت اتاقش رفت.
خانم پارک با دو دست سر پسرش رو گرفت و محبورش کرد به چشمهاش نگاه کنه:
"پسر عزیزم نمیخواد بگه چی شده؟ من رو نگران میکنی."
چانیول هنوز هم ساکت بود. نمیدونست چطوری بگه. نمیدونست چطوری مقدمه چینی کنه و یا حتی چطوری به زبون بیاره! با وجود تمام تردید ها و نگرانی از عکسالعمل مادرش بالاخره تصمیم گرفت بگه چیشد ه.
"من و بکهیون... تصمیم گرفتیم... جدا بشیم."
با آروم ترین تن صدا گفت. انقدر اروم که خانم پارک متوجه اخرش نشد. شاید هم متوجه شد ولی نخواست باور کنه.
"چیکار کنید؟"
سعی داشت اروم باشه. نمیخواست دعواش کنه یا سرزنش. میخواست درکش کنه اما نمیدونست اوضاع از چه قراره. حتی نمیدونست چه واکنشی نشون بده. چانیول اب دهنش رو قورت داد و با مکث جواب داد:
VOUS LISEZ
My Dilemma
Fanfictionنه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی، رمنس، درام کاپل: چانبک، کایسو، هونهان نویسنده: تیفانی تویستد