۲۰. رنگو چرا همیشه یهویی بود؟

44 10 5
                                    

توجه: توصیه میکنم در صورت فراموشی داستان رنگو، تمام چپتر های حاوی رنگو رو بخونید. این آخرین چپتر از رنگوعه. چپترش یکم طولانیه و توش بالاخره به پایان این ماجراها میرسیم. اول چپتر با یک فونت جدا خلاصه‌ای از تمامش مینویسم براتون که این چپتر رو راحت تر بفهمید.


خلاصه:
بدنبال دید زدن بکهیون توسط چانیول و کاشتن سهون، سهون تصمیم میگیره بره دنبال هان و با همدیگه برن کافه. هان و سهون دوستی زیادی صمیمی ندارن برای همین سهون دروغ میگه که چانیول داره روی یک پروژه نقشه کشی کار میکنه و میاد. با دیدن استاد اون درس که دوست خانوادگی هان هست، اوضاع یکم پیچیده میشه. بعد با تماسی که سهون از پسرخاله‌اش دریافت میکنه و تهدید میشه مجبور میشه یکسری دروغ سرهم بکنه. طی چند دقیقه هان این دروغ گنده رو میشنوه و وقتی که به دانشگاه میرسه چانیول از قبل در حال کتک‌کاری بوده! با رفتن پیش مدیر فکر میکنن اوضاع حل شده ولی اصل کاری هنوز مونده! سهون درباره ی تماسش صحبت میکنه و اعتراف میکنه چیشده و دسته جمعی تصمیم میگیرن بهش کمک کنن. یکمی ضرب و شتم با آدم‌های بد باعث میشه فرار کنن و در این بین گذرشون به بیمارستان بیوفته. اونجا هان شورش به پا میکنه و بیمارستان رو بهم میریزه. بعد از فرار از پنجره پیش دوست بکهیون میرن اما اونجا با دزدیده شدن چانیول و سهون، هان و بکهیون مجبور به رفتن پیش خانم پارک میشن تا شاید بتونه کمکی کنه‌.

پنج سال پیش

بکهیون و هان جلوی در ایستاده بودند. هیچکدوم جرات کافی نداشت. مینا براشون یک تاکسی به مقصد خونه ی خانم پارک گرفت و الان مقابلش بودند. بکهیون به مینا سپرد که اگه تا یک ساعت آینده خبری ازش نشد به شماره‌هایی که دادن خبر بده و به نزدیک ترین کلانتری بره و همه چیز رو تعریف کنه و تا جای ممکنه تمام پیازداغ ها رو روا دونسته و تا حد لازم زیادش کنه!

هان سلقمه ی کوچیکی به بکهیون زد:

"من میترسم. تو برو."

بکهیون آب دهنش رو قورت داد. نه اینکه از خانم پارک بترسن، بیشتر از اتفاقات بعدی میترسیدن. سر یدونه دروغِ واقعا معصومانه کار داشت به جاهای خیلی باریکی میکشید! چانیول و سهون رو دزدیده بودن و هر لحظه ممکن بود اتفاقات در بدترین حالت ممکن پیش بره.

بکهیون تا به حال خانواده ی چانیول رو ندیده بود و نمیدونست اصلا چی باید بگه از طرفی هان که از بچگی باهاشون بزرگ شده بود هی میگفت میترسه! بکهیون با عصبانیت نسبی توپید:

"ای بابا! من نمیشناسمشون که! تو برو بگو منم پشت سرت بیام. تو بیشتر اخلاقشونو میشناسی. بیا طولش ندیم توروخدا! هرثانیه که میگذره دلشوره میگیرم."

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora