۶. امشب؛ دلتنگی

53 13 0
                                    

بکهیون بالشِ چانیول رو محکم بغل کرده بود. فقط یک چیز از ذهنش میگذشت؛ برای چی؟! برای چی خواسته بود جدا بشه؟! اونموقع به خودش میگفت که میتونه بدون چانیول زندگی کنه اما بکهیون پاک یادش رفته بود که زندگی کردن بدون چانیول رو بلد نیست! اصلا نمیدونست بدون چانیول چه شکلیه؟ چه رنگیه؟ طعمش چطوره؟ هیچی نمیدونست چون قبل از چانیول زندگی نداشت. مرده بود. پژمرده تر از هر گلی، بی‌روح تر از هر جنازه‌ای و بی‌شوق تر از هر افسرده‌ای تنها نفس میکشید. زندگی بکهیون با چانیول اغاز میشد و اره... با چانیول به پایان میرسید. اگه دیگه چانیولی تو زندگیش نباشه... اگه چانیول نباشه... حتی نمیدونست زندگی‌ای قراره باشه یا نه! چانیول همه چیزی بود که تو این زندگی داشت و حالا با دستای خودش از بین میبردش.

اشک مثل چشمه‌ای که از دل کوه راه یافته سرازیر بود و بالشش رو خیس میکرد. میترسید. به حرف های چانیول روزاول دادگاه فکر کرد. اون ی هیولا بود. تقصیر خودش بود که چانیول دوستش نداشت و... و... دیگه فکری از ذهنش نگذشت. بکهیون وارد خلسه ی روحی شده بود. لحظه‌ای که همه ی تقصیر های اتفاقات زندگیت رو به گردن خودت میندازی‌. خلسه ی روحی جایی تاریک و ترسناکه. یک جایی که ارواح ادم‌های زنده گم میشن و جسمشون تبدیل به مرده ی متحرک میشه. جایی که سرزنش‌ها و اشتباهات و تقصیر ها و تمام چیزهای بد مثل پتک بر سرشون فرود میاد. بکهیون خیلی وقت بود که وارد این منطقه ی منحوس نشده بود. خیلی وقت بود که پاش به سر و صداهای کثیف اینجا باز نشده بود. جایی که یکصدا همه جیغ میکشیدن تقصیر توعه! اما ایا واقعا تقصیر بکهیون بود؟!

چانیول دستکش هاش رو محکم کرد. هان با نگرانی پرسید:

"ببین چانیول تو اینطوری رانندگی نکردی. فکر نمیکنی بهتره یکم تمرین کنی؟"

"نگران نباش هانا من سالهاست ماشین میرونم."

هان با ترس و ناچاری رضایت داد. دلش شور میزد. اصلا دلش نمیخواست آسیبی بهش برسه. پارک چانیول دوست دوران پیشا کودکی لوهان بود! به قول ماماناشون از دوران جنینی رفیق هم بودن. میخواست زنگ بزنه به بکهیون چون تنها کسی که می‌تونست جلوی دیوونگی های چانیول رو بگیره خود بکهیون بود و امروز گویا دلیل دیوونگیش هم بود. به قول سهون هم درد چانیول بود هم درمانش.

چانیول سوار ماشین شد، به ثانیه نکشیده با تیک‌آفی از پارکینگ خارج شد و هان رو با دلشوره تنها گذاشت. میدونست چانیول الان قراره با دویست کیلومتر در ساعت پدر جاده هارو در بیاره و همین نگرانش میکرد. مهارت چانیول تو رانندگی فراتر از اینها بود اما تصادف ماهر و آماتور نمیشناخت، درست مثل مرگ. حتی با فکرش هم دلش درد میگرفت. نه! نمیتونست اجازه بده با اون حال خراب بره اما اجازه داد بود! خدا لعنتش کنه! هر اتفاقی میوفتاد مقصرش خودش بود. چانیول حال روحیش خراب بود و مغزش کار نمیکرد، مغز هان که کار میکرد! چرا اجازه داد؟!

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora