۱۷. به طرز عجیبی یکنواخت

42 15 0
                                    

به طرز عجیبی همه چیز یکنواخت بود!

بکهیون و چانیول هر دو تراپی رو شروع کرده بودن و در حال تکمیل سازی تکلیفشون برای جلسه ی بعدی، یعنی فردا بودن.

سهون و هان بعد از جلسه‌ی نسبتا سری‌شون تصمیم گرفتن با حضور پر رنگ تری در زندگی دوستانشون بفهمن چی شده! از این رو هان تصمیم گرفت به بکهیون نزدیک بشه و سهون به چانیول. البته سهون هم میتونست به با بکهیون صمیمی تر بشه اما چون چانیول زیادی حسود بود و بعد از شنیدن مکالمه ی سهون و بکهیون درباره ی شوهر پولدار ناخوداگاه حساس تر هم شده بود، تصمیم دیگه‌ای گرفته شد.

جونگین و کیونگسو خوشحال از اینکه دارن به موکلاشون کمک می‌کنن و دخترشون هم به خوبی بزرگ میشه، شکرگزار روزگار بودن! چون دیگه چی باید میخواستن؟! همه چیز داشتن! آرامش، شادی و سلامتی.

اما تمام این شش نفر یک چیز خیلی خیلی مهمی رو فراموش میکردن. چیزی به اسم "تاثیرِ اوه سهون بر روی زندگی بقیه" البته این رو هم نباید فراموش کرد، وجود سهون همیشه دلیل بر اتفاقات بد نیست! شایدم هست ولی مطمئنا عمدی نیست. با این وجود هیچکس جز خود سهون نگران این موضوع نبود چون همه فکر میکردن که همه ی اتفاقات در گذشته مونده. دیگه نمیدونستن که خواب دیدن خیر باشه! اتفاقا برعکس! همه چیز قراره طی یک ماه آش شلم شوربا بشه!

امروز با وجود یکنواختی روز بزرگی بود! قرار بود تو مهد کودک سهون وسایل جدیدی برای بخش بازی بیاد و سرسره‌ها و تاب‌ها تعمیر بشن. برای همین سهون از هان و دو نفر دیگه از کارکنان درخواست کرد که بعد از بسته شدن مدرسه برای جابه جایی‌ها و نصب وسایل کمک کنن.

امروز روز نسبتا طولانی و سختی نبود. خوشبختانه مهدکودک به دور از دغدغه و پلیدی های دنیا، روزگار میگذروند و هان جدا عاشق کارش شده بود! در این بین فقط یک چیزی اذیتش میکرد.

یکی از کارکنان آشپزخانه از وقتی فهمیده بود که هان دیپلم نگرفته به طرز عجیبی همش بهش گیر میداد. چیزی شبیه قلدری‌هایی که قبلا هم تجربه کرده بود. بقیه حرفی نمیزدن چون خود هان به گفته‌هاش اعتراضی نداشت. وقتی که میگفت "حتی خانمِ‌ها که میاد دستشویی ها رو میسابه هم دیپلمش رو گرفته! برام عجیبه که تو چطوری بی‌سواد موندی؟ اصلا چطوری فرم استخدامتو پر کردی؟!" نمیشد گفت دروغ میگه. حقیقت رو زیادی رک میگفت. هان قبول داشت که دیپلمش رو نگرفته ولی فکر نمیکرد نیازی باشه یکی انقدر این موضوع رو صریح بکوبه تو سرش و هر بار که میبینتش نیشش بزنه.

با اینحال نمیخواست دردسری درست بشه برای همین سکوت میکرد. چند باری بقیه بهش گفتن که نباید سکوت کنه اما هان فقط گفت که نمیخواد دعوایی پیش بیاد و حوصله ی جر و بحث رو هم نداره. از طرفی هان نمیخواست سهون متوجه این موضوع بشه. بی‌دلیل خجالت میکشید و اینکه نمیخواست سهون به خاطرش درگیر بشه. چون میدونست ممکن بود به معنای واقعی کلمه دخل طرف رو در بیاره!

My Dilemma Donde viven las historias. Descúbrelo ahora