۹. شبِ ایتالیایی

59 11 0
                                    

"الو؟"

"دو کیونگسو هستم. بفرمایید."

"سلام آقای دو.‌ من لو هان هستم از دوستان اوه‌ سهون. مدیر مهدکودکی هست که دخترتون اونجاست.‌"

"بله بله! آقای اوه رو به خوبی میشناسم. خوشحال میشم اگه کمکی از دستم بر بیاد."

هان یک نفس عمیق کشید. اینجا اون بخش از مکالمه بود که شخصیت درونگراش براش خیلی زحمت کشیده بود! معمولا مکالمات تلفنی با غریبه وقتی طول میکشید برای هان چیزی جز اضطراب به وجود نمیاورد. البته علت این درونگرایی نبود، خودِ اضطراب اجتماعی بود!

"عام... خب... من میخواستم بدونم کی میتونم وقت بگیرم تا حضوری مکالمه داشته باشیم؟ میدونم خیلی بد موقع زنگ زدم و سرتونم دارم درد میارم. ببخشید واقعا!"

خیلی خب! یک نفس عمیق دیگه. اونقدرام بد نبود.

"خواهش میکنم! دوستان آقای اوه برای من گرانقدر هستن. مزاحمتی نیست، اگر خواستید فردا ساعت پنج میتونید به دفتر کارم تشریف بیارید تا حضوری مکالمه کنیم. میخوایید ادرسش رو بگم؟"

"خیلی ممنون میشم اگه بگید."

هان از شدت استرس کف دستاش مثل ابشار نیاگارا شر شر عرق میریخت. عرق سردی روی کمرش نشسته بود. تو مکالمات حضوری کمتر عذاب میکشید. صحبت پشت تلفن یک حس عجیبِ ناامنی بهش میداد که هان نمیدونست منشاش چیه ولی میخواست سریعا دلیلش رو پیدا کنه تا اسوده تر زندگی کنه!

سهون کنار هان نشسته بود. از لرزش سریع پاهاش و‌ دست خط لرزانش میتونست بفهمه چقدر براش سخته. با اینحال بعد از حادثه ی آقای رنگو هان هیچوقت نگذاشته بود سهون تلفنی با یکی قرار بذاره! حتی شده بود که‌ چانیول دخالت میکرد. هیچ کس نمیخواست حادثه ی اقای رنگو‌ دوباره اتفاق بیوفته.

بعد از خداخافظی، هان گوشی رو پرت کرد بغل سهون و‌ خودش به پشت روی تخت دراز کشید.‌ سهون‌ نچی‌ کرد و گفت:

*اینطوری چرا؟! قشنگ پرت کن لگنمو‌ بشکونه!"

هان همون‌طور که دراز کش بود غر زد:

"خفه شو! با این چانیول و بکهیون احمق چیکار کنیم؟ چانیول که فقط درد شکست عشقیش رو میگه با بکهیونم هنوز نتونستم درست حسابی صحبت کنم. نه اسم وکیلاشون رو میدونیم نه حتی میتونیم جلسه‌ی دادگاهشون دقیقا کیه... خیلی حس مزخرفیه‌"

سهون هم کنار هان دراز کشید. یک دستش رو زیر سرش گذاشت و با دست دیگه‌اش سقف رو‌ نشون داد:

My Dilemma Where stories live. Discover now