دست سرد جونگکوک روی گردنش نشست و به سمت گوشش کشیده شد و لاله ی گوشش رو به نرمی بین دو انگشت شست و اشاره اش گرفت. با این حرکتِ جونگکوک، دستی که به سمت سوییچ ماشین برده بود تا اون رو روشن کنه،خشک شد.
لب های جونگکوک به نرمی بالا رفت و لبخندی زیبا روی صورتش شکل گرفت. همون دست رو پشت گردن تهیونگ رسوند و سر پسر رو جلو کشید. لب های تهیونگ فاصله ی چندانی با لب هاش نداشت.
قلب تهیونگ برای بار هزارم با این حرکات ایستاد. قلبش یه احمق بود که نمی دونست همه ی اینها هیچ معنی ای نمی تونه داشته باشه. نفسش که توی سینه اش حبس شده بود رو به سختی بیرون فرستاد و گفت : قراره به چی برسی جونگکوک؟
نفس داغ تهیونگ به لب هاش خورد. جونگکوک با نگاهی شیطنت آمیز انگشت اشاره اش رو روی گردن پسر به سمت پایین کشید و با رسیدن به گردن بند زیبای ساده متوقف شد. درست مثل افرادی که با حرکاتشون قصد اغوا کردن دارند.
فضای زیبا و کاملاً عاشقانه ای بین دو پسر به نمایش دراومده بود. اما لحن سردجونگکوک جو عاشقانه رو خراب کرد : اون کفتار هفت رنگ بدجور بهمون خیره شده. مگه نمی خواستی یه کاری کنی دمشو بذاره رو کولش و بره پی زندگیش ؟ من دارم این لطف رو در حقت می کنم.
تهیونگ با صدایی آروم گفت : اون با این چیز ها کنار نمی کشه.
-ولی برای مدتی دلسرد می شه. اون همیشه فکر می کنه یه چیز خاص بین من و تو هست.
+مینسول با این کارها بیشتر لج می کنه. تو این دختر رو باید بهتر از من بشناسی. بالاخره چهار ماه باهاش رابطه داشتی.
جونگکوک سرش رو جلو برد و همینطور که لبش به گوشه ی لب تهیونگ چسبید،آروم گفت : از دست این دیوونه نه تو آرامش داری نه من ، یبار بهم می گفت اگه با یکی دیگه قرار بذاری از زندگیت می کشم بیرون. حالا بذار فکر کنه تمام شکش به واقعیت تبدیل شده و من و تو با همیم.
تهیونگ که حرکت جونگکوک رو برای قلبش زیادی می دید و به سختی از بسته شدن چشم هاش جلوگیری می کرد، پسر رو محکم به عقب هل داد و با نیم نگاهی به آسانسور گفت : گمشو عقب دختره رفت.
جونگکوک با دیدن جای خالی مینسول کنار آسانسورِ پارکینگ، به سمت تهیونگ برگشت و گفت : چته ؟ ما فقط بهش فهموندیم که حدسش می تونه درست باشه و ما با هم...
تهیونگ با کلافگی بین حرفش پرید : اوکی نمی خواد ادامه بدی.
سپس با افسوس سری تکون داد و همینطور که ماشین رو روشن می کرد،گفت : نمی فهمم چرا می خوای به این دختر بفهمونی من و تو...
حرفش رو ادامه نداد و با کمی مکث موضوع دیگه ای رو پیش کشید : تو احمقی و من نمی دونم چرا توی دبیرستان وقتی فقط با یه شرت توی دستشویی می چرخیدی ازت خوشم اومد و باهات رفیق شدم.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
YouAreMyMemory
Hayran Kurguخلاصه ی داستان : جونگکوک، که هفت سال پیش در تصادفی حافظهاش را از دست داده، با شنیدن نام پارک جیمین، جرقهای در ذهنش شعلهور میشود. گذشتهای که از او ربوده شده، سایهای سنگین بر سرنوشتش میاندازد. او مصمم است حقیقت را بازیابد، بیخبر از اینکه در ای...