The second petal

306 76 63
                                    

«هیونگ توی ذهنت چی میگذشت؟واقعا اگه اون پسر نبود الان ما چه وضعی داشتیم؟!»

جونگکوک دست‌هاشو مشت کرده بود.لب‌هاش جمع شدن و با اخم به یونگی نگاه میکرد.موهایی که هایلایت بنفشی داشت نمیزاشت حالت جدی چهره‌اش حفظ بشه.اون فقط یک برادر کوچولویی بود که عصبانی بود و قرار نبود یونگی به اون توجهی داشته باشه

اما برعکس جونگکوک،جین بود که هیچ سوالی و یا توضیحی درمورد کار یونگی نخواست.زمانی که میدونست قرار نبود چیزی به اون‌ها بگه،با دوباره پیش‌کشیدن موضوع فقط اوضاع رو خرابتر میکرد.پس نگاهی به جونگکوک انداخت،به‌ اون اخمی کرد و با مخاطب قرار دادن یونگی پرسید
«میمونی شرکت یا برمیگردی خونه؟!»

یونگی همچنان خودش رو مشغول برگه‌های روی میز نشون میداد.برگه‌هایی که جین میدونست هیچ‌ نیازی نبود وقتشون رو صرف اون‌ها کنن و نظافتچی باید اون‌ها رو اخر وقت توی سطل آشغال بازیافتی بندازه.کلمه‌ها رو میخوند اما حواسش به هیچ کلمه‌ای نبود.مهم هم نبود،فقط میخواست نشون بده که مشغوله و هیچ‌کدوم از حرف‌هاشون رو نشنیده.بدون بالا اوردن سرش گفت
«فقط برید بیرون»

جونگکوک با اخم به جین نگاه کرد و معترضانه گفت
«شوخی میکنی هیونگ!من جایی نمیرم همین‌جا میمونم»

جین واقعا بعضی وقت‌ها دلش میخواست خودشو از دست این دوتا برادر نجات بده.احساس میکرد بینشون گیر افتاده و مجبور بود اون کارهای بچه‌گانشون رو جلو ببره.اون‌ دوتا فقط جسمانی بزرگ شدن و از نظر عقلی حداکثر ۷_۸ساله باشن.به چشم‌هاش چرخی داد و گفت
«بلند شو بریم جونگکوک بچه نشو»

جونگکوک پاشو روی زمین کوبید.نمیفهمید جین چطور میتونست اینقدر بیخیال از اتفاق چند ساعت پیش بگذره و طوری رفتار کنه و حرف بزنه که انگار همه‌چیز مثل همیشه بوده.به سمت جلو خم شد و گفت

«چرا طوری رفتار میکنی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟ها؟یونگیو چند ساعت پیش از کجا اوردیم؟اصلا نگا کن کجا نشسته؟اگه به سرش بزنه اون پنجره رو بزنه و خودشو از بالا پ...»

محکم کوبیده شدن دست یونگی روی میز باعث شد جونگکوک همانند بقیه‌ی خودکارها و مجسمه‌های کوچک روی میز، سرجای خودش بپره.بزاق دهانش رو قورت داد و پشیمان از کلمه کلمه‌ی گفته‌هاش اروم از سرجای خودش بلند شد.قدم‌های سریعی به سمت جین برداشت و آستینش رو کشید و گفت
«ه،هیونگ پس چرا بلند نمیشی که بریم؟»

جین آهی از سر بیچارگی‌اش کشید.دست‌هاشو روی پاهاش گذاشت و از سرجاش بلند شد.روزی میرسید که بتونه جای مشتش رو روی صورت یونگی بزاره؟چیزی که از تمام عمرش یاد گرفته بود،داد زدن و شکوندن قلب برادر کوچکترش بود‌.همین و بس!البته در اداره‌ی اموالشون هم بهترین بود اما همچنان یک احمق بود.

Wrong choice!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora