«هیونگ توی ذهنت چی میگذشت؟واقعا اگه اون پسر نبود الان ما چه وضعی داشتیم؟!»
جونگکوک دستهاشو مشت کرده بود.لبهاش جمع شدن و با اخم به یونگی نگاه میکرد.موهایی که هایلایت بنفشی داشت نمیزاشت حالت جدی چهرهاش حفظ بشه.اون فقط یک برادر کوچولویی بود که عصبانی بود و قرار نبود یونگی به اون توجهی داشته باشه
اما برعکس جونگکوک،جین بود که هیچ سوالی و یا توضیحی درمورد کار یونگی نخواست.زمانی که میدونست قرار نبود چیزی به اونها بگه،با دوباره پیشکشیدن موضوع فقط اوضاع رو خرابتر میکرد.پس نگاهی به جونگکوک انداخت،به اون اخمی کرد و با مخاطب قرار دادن یونگی پرسید
«میمونی شرکت یا برمیگردی خونه؟!»یونگی همچنان خودش رو مشغول برگههای روی میز نشون میداد.برگههایی که جین میدونست هیچ نیازی نبود وقتشون رو صرف اونها کنن و نظافتچی باید اونها رو اخر وقت توی سطل آشغال بازیافتی بندازه.کلمهها رو میخوند اما حواسش به هیچ کلمهای نبود.مهم هم نبود،فقط میخواست نشون بده که مشغوله و هیچکدوم از حرفهاشون رو نشنیده.بدون بالا اوردن سرش گفت
«فقط برید بیرون»جونگکوک با اخم به جین نگاه کرد و معترضانه گفت
«شوخی میکنی هیونگ!من جایی نمیرم همینجا میمونم»جین واقعا بعضی وقتها دلش میخواست خودشو از دست این دوتا برادر نجات بده.احساس میکرد بینشون گیر افتاده و مجبور بود اون کارهای بچهگانشون رو جلو ببره.اون دوتا فقط جسمانی بزرگ شدن و از نظر عقلی حداکثر ۷_۸ساله باشن.به چشمهاش چرخی داد و گفت
«بلند شو بریم جونگکوک بچه نشو»جونگکوک پاشو روی زمین کوبید.نمیفهمید جین چطور میتونست اینقدر بیخیال از اتفاق چند ساعت پیش بگذره و طوری رفتار کنه و حرف بزنه که انگار همهچیز مثل همیشه بوده.به سمت جلو خم شد و گفت
«چرا طوری رفتار میکنی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟ها؟یونگیو چند ساعت پیش از کجا اوردیم؟اصلا نگا کن کجا نشسته؟اگه به سرش بزنه اون پنجره رو بزنه و خودشو از بالا پ...»محکم کوبیده شدن دست یونگی روی میز باعث شد جونگکوک همانند بقیهی خودکارها و مجسمههای کوچک روی میز، سرجای خودش بپره.بزاق دهانش رو قورت داد و پشیمان از کلمه کلمهی گفتههاش اروم از سرجای خودش بلند شد.قدمهای سریعی به سمت جین برداشت و آستینش رو کشید و گفت
«ه،هیونگ پس چرا بلند نمیشی که بریم؟»جین آهی از سر بیچارگیاش کشید.دستهاشو روی پاهاش گذاشت و از سرجاش بلند شد.روزی میرسید که بتونه جای مشتش رو روی صورت یونگی بزاره؟چیزی که از تمام عمرش یاد گرفته بود،داد زدن و شکوندن قلب برادر کوچکترش بود.همین و بس!البته در ادارهی اموالشون هم بهترین بود اما همچنان یک احمق بود.
ESTÁS LEYENDO
Wrong choice!
Fanficمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?