«داروهات،داروهات،داروهات جانگهوسوک پر دردسر»
میترسید نگاهشو از در اتاق بگیره.برای پیدا کردن داروهای هوسوک تقریبا تمام کمدهای لباسهاشو بهم ریخته بود.اون احمق قراره از این بهمریختگی اتاقش عصبانی بشه اما فعلا این مهم نبود.وسط اتاق ایستاد و موهاشو بهم ریخت.با خودش گفت
«اخه کی داروهاشو میزاره وسط لباسهاش جیمین؟»حدس زد که باید کنار تختش یا همچین جایی باشه پس به سرعت کنار کشوهای تخت زانو زد و بین وسایل هوسوک تونست یک جعبه پیدا کنه.اون رو باز کرد و داروها رو همراه با یک برگه دید.لبخندی از سر موفقیتش زد و اون جعبه رو در کیف کولیاش انداخت.ظاهرا فقط یک کلاه مشکی با دوتا سوراخ برای چشمهاش نیاز داشت؛به لطف هوسوک و دوستپسرش دزد هم شده بود.
سرشو از لای در بیرون اورد و کمی اوضاع بیرون رو چک کرد.امیدوار بود سانهی همچنان خواب باشه.اون واقعا نمیخواست گیر بیفته و سوال و جواب بشه.از اتاق بیرون اومد و با اخم کردن سعی داشت در اتاق رو اروم و بیصدا ببنده و موفق هم شد.کفشهایی که تمام مدت دراورده بود رو در دستهاش گرفت و تند تند از پلهها پایین اومد.خوشحال از دزدیی که کرده،کفشهاشو روی زمین انداخت تا اونها رو بپوشه و فرار کنه.
«جیمین؟»
صدای سانهی باعث شد از جاش بپره.اون از ترس تعادل خودش رو از دست داد و آمادهی پخش شدن روی زمین بود که سانهی به سرعت بازویش رو گرفت و از فلج مغزی شدن نجاتش داد.جیمین با قلبی که محکم و به سرعت به سینهاش کوبیده میشد،سعی کرد خودشو نگه داره تا بیشتر از این خرابکاری نکرده.چرا همیشه از چیزی که میترسید سرش میاومد؟
سانهی به جیمین نگاهی انداخت و پرسید
«حالت خوبه؟»جیمین اول بدون حرف به اون نگاه کرد و بعد از ثانیههای کوتاهی با لبخند خجالتی گفت
«من خوبم خوبم»سانهی با چهرهی خوابآلود و موهای بهم ریختهای مقابل جیمین نشست.ساعت 9:00 صبح بود و سانهی میخواست بیشتر استراحت کنه.خستگی سفر هنوز در تنش بود.در واقع میدونست از روز بعد وقت خالی نخواهد داشت و باید هم کارهای بیمارستان هوسوک و هم کارهای شرکت رو شروع کنه
جیمین کلیدهای ماشین در دستش رو با استرس تکون میداد.نمیدونست کِی شروع خوبی برای حرف زدن بود.نگاهشو از چشمهای سانهی گرفته بود و فقط اطراف رو دید میزد
سانهی کمی چشمهاشو با سرانگشتهاش مالید و پرسید
«اومدی دنبال سوک؟»جیمین مضطرب خندید و پرسید
«ا،اصلا میدونی هوسوک کجاست؟»اما بعد از اینکه متوجه شد چی گفته،چشمهاش گرد شد.میخواست در چهرهاش ضایع بودنش رو نشون نده اما تغییر حالت چهرهاش دست خودش نبود.هوسوک بارها با اون کنترل کردن حالت چهرهاش رو تمرین کرده تا اینقدر به کسایی که ازشون متنفر بود،بد نگاه نکنه اما زحمت و تلاشهای هوسوک بیجواب مونده بودن.از سانهی متنفر نبود اتفاقا برعکس یک سری حسهای باحال توی قلبش نسبت به اون داشت اما حالا داشت همه چیز رو فاش میکرد
YOU ARE READING
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?