«جین ... اگه چیزی پیدا نکردم چی؟»
«فکر میکنی فقط خودت با نقشه وارد زندگیش شدی؟»
«منظورت چیه؟»
«منظورم اینه که هوسوک یک مهرهست ... حالا چه خودش از چیزی خبر داره یا نداره دیگه راه برگشتی نیست.اون وارد این بازی شده»
آخرین مکالمهی جین و یونگی بود.در واقع یونگی میخواست جین رو قانع کنه هوسوک آدمی نیست که فکرشو میکردن.احمق نبود!میتونست نگاه غمگینش رو برای برادرش متوجه بشه.مطمعن بود هوسوک دروغهای زیادی رو باور کرده که از هیچکدوم هیچچیزی نمیدونست.هوسوک مثل خودش گیر افتاده بود با این تفاوت که اون از این اوضاع هیچ خبری نداشت
همهی اینها با نگاه خیرهاش به هوسوک در ذهنش میگذشت.پسری که همچنان زیر پتوی سبزش مچاله شده و خوابیده،نمیتونست اون شیطانی باشه که قبل از دیدنش درموردش همچین فکری داشته.پسر با خیال راحتی در خواب عمیق سفر کرده بود،انگار واقعا مدتیه نتونسته بخوابه و حالا میخواست همه رو جبران کنه.این برای یونگی خیلی خوب بود ...
چون اون همین حالا از سرجاش بلند میشد و به سمت اتاقهای هوسوک راه میافتاد.صفحهی گوشیاش روشن بود،دوربین کوچک چسبیده به میز هنوز هم به یونگی یک هوسوک خوابیده رو نشون میداد.امروز باید تصمیم میگرفت و همه چیز رو تمام میکرد.یا میرفت یا میموند و همهی اینها فقط به هوسوک بستگی داشت
گوشیاش رو روی میز پر از لاک و ارایشی هوسوک گذاشت.اون میز اونقدر وسایلهای رنگی داشت که توجه یونگی رو به خودش جلب کرد.یعنی هوسوک میدونست همهی اونها چه کاربردی دارن؟اون حتی برق لبی رو برداشت و با کنجکاوی زیر بینیاش گرفت؛رایحهاش دیوونه کننده بود.با بیخیالی اونو در جیبش انداخت و گفت
«برای کی اینقدر به لبات میرسی جانگهوسوک؟»وقتی به خودش اومد،کمی مکث کرد.به وسایلهای ارایشی هوسوک در دستهاش نگاه کرد و بعد به سرعت لبخند احمقانهاش رو با پرت کردن وسایل روی میز جمع کرد.اون برای کار مهمتری اینجا بود.واقعا داشت چیکار میکرد؟سرشو به دو طرف تکون داد و به سرعت گوشیاش رو مقابلش گرفت تا متوجه بیدار شدن هوسوک هم بشه.
دیگر تعللی نکرد و به سرعت کشوهای بزرگ میز هوسوک رو کشید.تقریبا سعی میکرد وسایل موجود هوسوک توجهی نکنه و فقط دنبال چیزی که بود،بگرده.چیزی که ثابت کنه هوسوک هم با نقشههایی از پیش تعیین شده پا در زندگیاش گذاشته.باید نشانهای از اون سازمان کثیف پیدا میکرد البته ... عمیقا دلش میخواست اثری از اون در اتاق هوسوک نباشه
زیر تخت،عسلیها،بقیهی کشوها،چمدانهاش،کیفهاش و حالا حتی بین لباسهای زیادی که مرتب اونها رو اویزون کرده نمیتونست چیزی پیدا کنه.البته فقط اتاق خواب بزرگ سبز رنگ هوسوک اینقدر از اون وقت و انرژی گرفته بود و گرنه دو اتاق دیگر که به نظر اتاق مهمان بودن،خالیِ خالی بودن و حالا یونگی با کمترین زمانی که برایش مونده در حال گشتن در اتاق مطالعه یا کارش بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
Wrong choice!
Fanfictionمیدونست یک انتخاب اشتباهه اما آیا قلبش قرار بود اینو قبول کنه؟! Couple: sope genre:romance_comedy_Psychology the writer: @sope_for_everr Is your cup of coffee ready?